جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۵

انتها

كاش هر گاهي كه كودكي به دنيا مي آمد، آشكارا شادمان مي شديم؛ جشن مي گرفتيم؛ حضورش را فرياد مي زديم. ارزش بودنش را و استعداد نهفته اش را مي فهميديم و از وجود كوچكش ذوق مي كرديم. شايد آنگاه، ديگر اين همه تاسف و اندوه از مرگ و جدايي با سرشت و متن زندگيمان آلوده نبود.


هنوز هم كودكي را كه مي بينيم به انتهايش مي انديشيم؛

ديگر صداي نفس هايش

خنده هايش 

نخستين واژه هايش ، گام هايش 

بالندگي و غرورش

و عشقش را نمي بينيم.

يكراست به انتهايش مي انديشيم.


خسته ايم  همه از اين حجم اندوه تلنبار شده كه حالا ديگر در ناخودآگاهمان به سوي خود مي كشيم؛ اما دليل اين همه خستگي را هم نمي دانيم و هم به دنبالش نيستيم.


ما مردماني هستيم كه هميشه در انتظار انتهاي ماجرا  زندگي را از دست مي دهيم.