سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۵

تنگه

مي گفت تو ولايت ما مرد مال همونجاييه كه زنش اهل اونجاست


داشتم امروز يه سري عكس ها و يادداشت ها و توئيت ها رو مي خوندم، 

يهو ياد اين افتادم و دلم تنگيد


تو شلوغي هاي اين روزا ذهن من هم خيلي سرخود و خودراي شده... عجيب جولان ميده... منو مي كشونه يه جايي كه معني تنهايي و سرماي واقعي رو درك كردم... معني قضاوت و سنگيني نگاه و تفاوت رو...


تو اين زندگي هميشه يه لحظه اي هست كه ديگه صدايي نمي شنوي؛ ديگه تصويري رو نمي بيني؛ اما يه چيزي از يه جايي مي ريزه تو وجودت و يادت مياره گوشه اي از تو جايي جا مونده و دستت بهش نمي رسه... ديگه صاحبش نيستي و جاي خاليش هميشه و به هر بهانه كوچك و بزرگي درد مي كنه.

خوب فهميدم، كه وقت رفتن كه بشه، بايد همه چيزو رها كني؛ بايد همه چيزو بذاري زمين و بري... كسي كاري نداره كي بودي، چي مي خواستي بشي و چي تو دستت داري؛ بايد تسليم بشي و بري.