صبح داشتم مي نوشتم:
"ظاهراً همه منشي هاي دنيا سر كارن
خدا رو شكرررر
به نظرم امروز به رئيسم بگم، زنگ بزنه به همين قبليه و ضمن ابراز ندامت رسماً به همكاري دعوتش كنه"
هيچي ديگه صبح هشت نيم رسيدم دفتر، ديدم شاداب و آرايش كرده پشت ميزشون نشستن و دارن شرح وقايع رو با جزئيات واسه يكي از پسراي طبقه پايين تعريف مي كنن و مي پرسن كه آيا فكس جزو وظايفشون هست يا نه.
ظاهراً احتياجي نبود من كاري بكنم؛ كارا خودشون از يه طريق ديگه پيش رفته بود.