دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۵

آخرين تصويرها چيزي نيستن كه آدم بتونه فراموششون كنه


وقتي كنارش روي زمين نشستم، اشكي نداشتم كه بياد پايين. بعد از يك سال دوري و شش سال انتظار  يك قبر نشونم داده بودن و بايد قبول مي كردم مرده.

تنها بودم تو اون همه آدم و فاميل و آشنا. هم تنها و هم غريبه.

يادآوري سنگيني نگاه آدمايي كه زير چشم و مستقيم مي پاييدنم، براي مني كه به ندرت تو صورت كسي نگاه مي كنم، هنوزم آزاردهنده است  و هنوزم باورم نميشه چطور جرات كردم تنهايي از تهران بلند شم و  برم يه شهر ديگه

وقتي فاتحه خوندشون تموم شد، به خواهرش گفتم شما بريد خونه من نيمساعت ديگه بر مي گردم. گفت، تو راحت باش، من ميرم امام زاده يه چرخي بزنم و ميام دنبالت با هم مي ريم.

نزديك غروب بود. مردم روستا اعتقاد داشتن كه دم اذان مغرب خوب نيس بالا سر قبر مرده باشي چون روحش عذاب مي كشه. چند نفري هم گذري اومدن و يه فاتحه اي براش خوندن و به همين بهانه بهم گفتن پاشو برو خونه، دم اذانه. ولي مگه من چقد زمان داشتم؟ توجهي نكردم.


عجب آسموني!!! من هيچوقت آسمون كوير رو نديده بودم. هنوز كاملاً تاريك نشده بود ولي پر از ستاره بود.


دستمو دراز كردم و يه مشت خاك برداشتمو بين انگشتام فشردم. بغضم شكست.

فقط يادمه بهش مي گفتم، بلند شو!!! ديدي آخرش من اومدم پيشت؟؟؟ بلند شو!!!


جداي از احساسات، تصور اينكه كسي رو كه وجودشو درست مثل خودت مي شناختي و حالا داشتن بهت مي گفتن، زير اون خاك سيمان شده خوابيده و بايد باور مي كردي كه ديگه نيست، تصور قابل فهم و دركي نبود و نيست. هر كسي باشه به انكار ميفته.


توي اون چهار روز هر آشنا و غريبه اي آخرين چيزايي رو كه ازش ديده و شنيده بود، برام تعريف مي كرد. گوشم و مغزم از حرف و تصوير پر بود، انقد كه دو روز آخر يه گوشه مي افتادم و به خودم كه مي اومدم، بهم مي گفتن، مثلاً فلان ساعت خواب بودي. چه خوابي!!!

با اين حال وقتي واقعيت داستان باورم شد كه مات و مبهوت و تنهايي برگشتم تهران و تو ماشين از فرودگاه به سمت خونه دستم رفت رو شماره اش و گوشيش خاموش بود. اونوقت بود كه آخرين باري كه اومد دنبالم، آخرين باري كه ديده بودمش، آخرين جاهايي كه با هم رفته بوديم، آخرين غذايي كه با هم خورده بوديم، آخرين حرف هايي كه به هم گفته بوديم، اخرين باري كه بغلش كردم و آخرين باري كه خداحافظي كرديم... همه ... همه شون اومدن جلوي چشمم.

بعد از اون بار هم همه اين تصويرها بارها و بارها برام تكرار شدن تا اينكه شيرفهم شدم، اين تكه هاي سرخود و بي كنترل همه چيزي هستند كه ازش مونده و چيز ديگه اي تو اين دنيا به اين تصويرها اضافه نميشه.


دفتر ما درست كنار دانشكده الهيات و متروي مفتحه. صبح واسه اينكه به شلوغي برنخورم، هفت و نيم رفتم دفتر. در رو بازكردم، قفل درو از تو زدم و رفتم پشت ميزم نشستم تا بچه ها بيان. ساعت هشت صداي جمعيت و قرآن و هياهوي مردم و هليكوپترها بلند شد و باقي داستان...


و من امروز همه اش داشتم به اون جعبه هاي رنگي در حركت فكر مي كردم 

و به اين سوال كه چي ازشون باقي مونده بود كه بخوان ببرن خاكش كنن؟؟؟ 

و به آخرين تصويرها ... 

تصويري از يك لبخند يا يك جسم سوخته

...

😕