١
صبح ٨/٥ از خونه زدم بيرون. هنوز هم ويندوزم كامل نيومده بود بالا. تو ماشين تازه يادم اومد ساعت ٩ جلسه كارگروه نمايشگاه نفت رو دارم.
٢
رسيدم دم شركت، يكي از اعضاي هيات مديره همون پايين پله ها خفتم كرد كه "اين آمار صادرات تو بايد تحليل بشه و همينطوري به دردمون نمي خوره". گذاشتم حرفاش تموم بشه، بعد بهش گفتم "همونقد كه من بلدم از بين واژه ها و حرفهاتون دستور كار دربيارم، از آمار و اعداد و محاسباتش سردرنميارم. درخواست دستور جلسه كه براتون فرستادم؛ موضوع تحليل آمار رو بذاريد تو دستور جلسه هفته آينده تون". يه كم نگام كرد و برگشت گفت: "باشه... باشه... مي نويسم مي فرستم برات"
٣
كلاً ١٥٠٠ متر فضا داريم تو نمايشگاه با ٤٥٠٠ متر درخواست غرفه. بعد يه يارو كه سه ساله حق عضويتشو نداده با يه ورق نامه و يه هيات مديره مخدوش و نامشخص پاشده اومده وسط جلسه ما كه بهش غرفه بدن(دقيقاً مثل اينايي كه ميرن دم نونوايي ميگن ما يه دونه اي ايم)؛ تا در رو وا كرد بياد تو، رفتم مودبانه بيرونش كردم. گفتم صبركن تا جلسه تموم بشه.
٤
از جلسه كه اومدم بيرون ديدم، يارو معركه گرفته با بچه هاي دفتر و داره داستان رو نصفه و نيمه و داغون طوري واسه همه تعريف مي كنه كه من مي خوام پول شما رو بدم اما "اين 👉" كار منو انجام نميده. توجه نكردم بهش. حتي نگاهشم نكردم و رفتم پشت ميزم. داشتم كارتابلمو چك مي كردم ديدم رفت سر وقت مديرايي كه تازه از جلسه اومده بيرون و وايستاد به تعريف كردن كه "اين 👉" كار منو انجام نمي ده.
البته بازم بهش توجه نكردم.
دوباره ديدم رفت تو اتاق رئيسم. دو دقيقه نشد، اونم داخليمو گرفت و تو گوشي بهم گفت، "اين چي داره ميگه؟ پرونده شو بردار بيار ببينم. 😠 " دم در اتاق ديدم داره مي گه خانم (آ)... كه رفتم تو؛ حرفشو عوض كرد كه آره... ما هشت ميليارد داديم شركتو خريديم و مال ماست الان و مي خوايم تو نمايشگاه غرفه خوب داشته باشيم و حق شما رو هم مي ديدم... و از اين حرفا. گفتم من كه با شما مشكل ندارم، اما اين حرفا سرم نميشه؛ شركت رو خريديد؟؟؟صورتجلسه انتقال اموال و تغيير مديرانشو نشونم بديد. رئيسم از يه طرف هي اشاره مي كرد به من كه "🤐تو حرف نزن" و از طرف ديگه بين حرفاش يه آقاي مهندس هم مي بست به اون كه "شما مستند كار كنيد ما هم كارتونو انجام مي ديم"؛ آخرش اين شد كه يارو گفت باشه و رفت بيرون و منم در اتاق رئيسمو از داخل بستم. (عصر بچه ها بهم گفتن از شدت عصبانيت به لرزه افتاده بود و داشت مي گفت ما مي خوايم پول شما رو بديم اما "اين 👉" كار مارو انجام نميده).
٥
پاداش هاي همايش رو ديشب حساب كرده بوديم؛ دستور ماليش رو هم آماده كرده بودم؛ اما مي خواستم ببينم سوراخ درز خبر كاراي ماليمون كجاست. به رئيسم گفتم جلوي من به كارشناس مالي هشدار بده ... اونم بهش گفت، نفهمم رفيق بازي كردي و ليست پاداشا رو گذاشتي كف دست بقيه.
به مرحله پرداخت كه رسيد، چشمم افتاد به پچ پچ هاي بچه كه "چرا مال فلاني انقده و مال من نيس". همونجا مچشونو گرفتم. مجبور بودن جوابمو بدن. مالي چيه برگشت بهم گفت "ديدي من نگفتم😕" گفتم "مي خوام ببينم كار كيه" ...
آخرش فهميدم كه تحصيلداره رفته نامه پرداخت رو قبل از اينكه ببره بانك، نشون بقيه داده.
٦
كلي نق و نوق و متلكي كه سر پاداشا شنيدم، بماند. تهش كه حرفاشونو زدن و ساكت شدن، گفتم، به نظر من بايد بساط اين پاداشا و پورسانت و درصدا برچيده بشه. نظرمم گفتم به مديرا. همه هم ساكت نگام كردن.
٧
نزديك ظهر قرار بود سفير ايران تو يكي از كشوراي امريكاي جنوبي بياد دفتر ما. داشتم ايميلامو چك مي كردم كه يهو ديدم رئيس هيات مديره تو سالن يه وري به پارتيشن تكيه داده. معلوم بود، مدتيه كه همونطور داره نگامون مي كنه و كسي متوجهش نشده. لبخند معني داري زد، موقع جاخوردن من.
٨
داشتم به خودم دلداري مي دادم كه الان ديگه جلسه شون شروع ميشه، منم به كارام مي رسم. يهو ديدم دارن از تو اتاق بلند صدام مي كنن. پشت در اتاق شنيدم اون يارو صبحيه كه از اتاق بيرونش كرده بودم، پشت خط رئيس هيات مديره است. رئيس داشت بلند مي گفت كي كار شما رو انجام نداده؟؟؟... يعني از قيافه ام معلوم بود تا چه اندازه لب مرز انفجارم. به رئيس هيات مديره اشاره كردم، قطع كن توضيح بدم؛ ديدم داره بهم چشمك مي زنه و مي خنده كه " آروم باش". بعد به يارو گفت، حله. مي گم كارتونو انجام بدن.
بعد رئيسم قبل از اينكه بتونم حرف بزنم، از زير ميز زد به پاي من كه تو هيچي نگو (😁)
٩
يه نيمساعت بعد يه نامه اومد از يه شركت ديگه، اونم در مورد نمايشگاه؛ ديدم زير نامهه چهار - پنج تا رونوشت واسه اينو اون نوشته. يكي از پسرا اومد بالا، داشت باهام در مورد يه پيش فاكتور جامونده حرف مي زد، بعد وسط حرفاش بهم گفت، راستي فلاني بهم گفته اگه بهم غرفه بدين، از خجالتتون در ميام. منو مي گين، داغ كردم. نامه رو برداشتم بردم تو اتاق رئيسم. رئيس هيات مديره تو دستشويي داشت وضو مي گرفت. مي دونستم از لاي در حرفامو مي شنوه. برگشتم گفتم "وقتي مي گم سفارش و توصيه كسي رو نكنين واسه همينه. روشونو زياد مي كنين؛ هم چنين نامه هايي رو مي نويسن و هم پيشنهاد رشوه مي كنن". رنگ رئيسم پريده بود.شايدم خسته شده بود؛ فقط بهم اشاره كرد "هيچي نگو". گفتم "باشه مي رم بيرون". رئيس هيات مديره مي خنديد.
١٠
بعد از رفتن رئيس هيات مديره رفتم كاغذامو از رو ميز جمع كنم، رئيسم گفت "بشين!!!" نشستم. گفت "مي خوام بهت بگم، كار رو فقط كار ببين دختر. چرا خودتو انقد اذيت مي كني؟" خنديدم و گفتم، "من خوبم اما كار برام جديه. من تا وقتي هستم اجازه نمي دم يه آدم مريض بچه هاي دفتر رو خراب كنه. بچه هاي دفترمون واقعاً بچه هاي سالمين. شما نبايد اجازه بديد كسي تطميعشون كنه. چشم و دلشونو سير كنين كه سر اين داستانا مشكل پيش نياد".
گفت: "حرفت منطقيه، منم طرف توام. اما هرجا احساس كنم، كار داره بهت فشار مياره و عصبانيت كرده، جلوتو مي گيرم. دخترم كار رو انجام بده؛ منطقي و درست هم انجام بده، اما با لبخند (به نظرم منظورش يه چيز ديگه بود ولي روش نشد بگه)
پ ن. :
القصه كه تي كشيدن بسي سهل تر مي نُمايد تا چنين غُريدن از بهرِ عَمَلگِيِ خلق