پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۵

از دسته بي خودي ها

آدم دلتنگ حرف حالی اش نمی شه

برایش فلسفه نبافید !


پ ن .:

يادم نميآد كه اينو كجا خوندم اما دو خط بالا دوباره ذهنم رو برد به سمت و سويي كه زياد خوش نيس. شايد اين روزها دلم خيلي گرفته باشه؛ 

يه روزايي كه دلتنگي يا دلگيري يا خلاصه يه بلاي بي نام و نشوني سر دلت اومده، تمام مناسبات فردي و اجتماعي آدم مختل ميشه، اينجاس كه ديگه آدم حوصله خودش رو هم نداره، ديگران كه جاي خود دارن


اين با افسردگي و درخودفرورفتگي تفاوت داره

وقتي آدم حالش خوش نيس، ساده ترين چيزهايي هم كه مي خونه يا مي شنوه، بي خود و با خود براش نوستالژي هاي قديمي رو زنده مي كنه. كلا همه چيو يِرخي ميگذرونه، تا اين حال يه كم تعديل بشه... 


من هم...

من هم همين كار رو مي كنم

خلع سلاح محض، تسليم جلوي ذهنم با يه عالم صداهايي كه دارن تو سرم وول ميخورن، بي حركت، بي ضرورتي براي آينده نگري و پر از دلتنگي و سوال... 


اينا چيزايي هستن كه من الان ازشون اشباع شدم

پنجشنبه - جمعه هم كه خودش مزيد بر علته كلاً.


اينه كه اساسا لطف مي كنين اگه كه گير نديد به آدمايي كه دلشون يه چيزيش شده.

;)