اصلاً دوستش داشتم چون مثل بقیه نبود. انقدر دوستم داشت که گاهی اوقات سنگدل ترین آدم روی زمین می شد و انقدربه خودش و من سخت می گرفت که کامل رهاش می کردم.
تو یکی از همین بارها که داشتم خودمو راضی می کردم، به نبودن و ندیدن و نشنیدن و نخوندنش عادت کنم، یهو زنگ زد دفتر.
اولش فکر کردم اشتباه شنیدم. سکوت کردم. یهو با تُن صدای خاصش داد زد: الووووو!!!
گفتم: دارم گوش می دم.
گفت: خوبی؟
گفتم: انتظار داری چطوری باشم... چاره ای دارم به نظرت؟ راهی گذاشتی اصلاً؟
گفت: صلاحت اینه... بفهم الاغ
گفتم: چون تو می گی؟؟؟
گفت: گند نزن به حالم. حالم امروز خوب بود زنگ زدم بهت یهو.
چیزی نگفتم.
گفت: هستی؟
گفتم: هستم.
گفت: دلم برات تنگ شده.
گفتم: مشکل اینجاست که دل تو گنده است من توش گم می شم.
بلند خندید و گفت: من نفهمیدم تو این خرس گنده رو می خوای واسه چی
سرش داد زدم: دهنتو می بندی یا همینجا از پشت تلفن آویزونت کنم
گفت: دوست دارم...
پ ن.:
بعضی آدم ها مختصات خودشونو دارن و ما فقط می تونیم مختصات خودمونو با اونا تنظیم کنیم. دوست داریم که اینطوری بشه. اما وقتی نمیشه، جای خالیشونو برای همیشه درد می کنه. یهو به هر بهانه می ریزیم بهم و مچاله می شیم.