چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۵

مستغرق

چند وقت پیش رئیسم برگشت مستقیم بهم گفت فاصله تو بااین دخترا کم کن. باهاشون بگو، بخند، برو بیرون بذار اونا هم بهت نزدیک بشن

خلاصه اینکه از بس به هم نزدیک شدیم که داریم از ذوق مرگی و این حسن ارتباط و اخلاق می میریم همگی. تازه امروز برگشتن بهم گفتن، چرا تو با ما نمیایی کیش؟؟؟ بهمون خیلی خوش می گذره.

:O

(به نظرم یا سوژه خوبی واسه شوخی و خنده پیدا کردن یا بهانه خوبی واسه پیچوندن شرکت؛ وگرنه من به خودم که نگاه می کنم، اصولاً موجود ضد حال و کم حوصله و قانونمندی هستم که ذاتاً ترجیح می ده يه جزیره خالی پیدا کنه و چند وقت نامشخصی واسه خودش بخوابه و تو طبیعت بچرخه... بی موبایل... بی تلفن... بی فک و فامیل و آشنا و همکار :/)


الان یه هفته است داریم از این بوتیک به اون بوتیک ، از این مغازه به اون مغازه و از این برند تا اون برند رو چک می کنیم که به این نتیجه برسیم که حالا واسه همايش چی بپوشیم. منم همینطور خیلی رمانتیک دارم بچه ها رو در دوستی و صمیمتم غرق و نقش یک مادربزرگ مهربون و مواظب رو براشون ایفا می کنم.


امروز یکی از پسرا آهی جگر سوز کشید و گفت: والا ما منتظریم خرید شما شیش تا تموم بشه که ما سه تا بریم واسه خرید کت و شلوار. خرید ما که سه سوته، میریم تو یه مغازه و خرید کرده میایم بیرون.


:/


پ ن.:

تازه به پسرا گفتیم رنگ کت و شلوارتونو رنگ پالتوهای ما بگیرین. همینقدر زورگو و مستبد !!!

طفلکی های حرف گوش کن، چاره دیگه ای ندارن ظاهراً