سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۵

هولناك

امروز ساعت سه به زور رئیسم اومدم خونه؛ جلسه خارجی ها که تموم شد، رفتم ببینم نامه هاشو خونده یانه، گفت نخوندم، باشه فردا. بعدشم وقتی داشت می رفت تو یه جلسه دیگه، گفت برو خونه بخواب؛ خودم حواسم به این دو ساعت هست

راستش یه عالم آدم اومده بودن دفتر، ولی من دیگه واقعاً صداها رو نمی شنیدم؛ فقط تصویر داشتن.


به خودم که اومدم تو اتاق خودم بودم.

تو گیج و ویجی شنیدم مامان خانم اومد بالا سرم یه چیزی گفت و رفت

یادمه فقط بهش گفتم: انقد صدام نکن. خوبم.


فکر می کنین چی کار کرده باشه خوبه؟؟؟!!!

:/

خودش زنگ زده به دندون پزشکم، وقت فردامو کنسل کرده، به منشیه گفته حالش خوب نیست سرما خورده نمی تونه بیاد


یعنی چیزی هست که درباره من ندونه؟؟؟

گاهی فکر می کنم، مادر بودن خیلی هولناکه