دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۵

پر از نخواستن


نمی دونم کسی تو دنیا اینطوری هست یا فقط من اینطوریم. :/

اما تا یادم میاد، همیشه همینطور بوده ام؛ 

هروقت برای به دست آوردن چیزی خیلی زیاد تلاش کردم، یا به دستش نیاوردم یا در نهایت حیرت و بهت زدگی از دستش دادم.

تو این لحظه، اما فکر می کنم، من برای به دست آوردن این شغل هیچ تلاش خاصی نکردم، جز اینکه کاملاً خودم بودم. کاملاً در چهارچوب و قوانین خودم.


واقعیت اینه که حس خاصی به موقعیت جدیدم ندارم. نسبت به دیروز تغییری نکردم. فقط یه اسم بهم اضافه شده


کنار پنجره ایستادم و بچه ها تو فاصله ای که مدیرا رفتن جلسه، دارن شیطونی می کنن، بلند شوخی می کنن و می خندن. منم دارم به درخت بزرگ کنار پنجره ام نگاه می کنم...

حالا دیگه می شه، تعداد برگهایی که روی شاخه هاش مونده رو شمرد. باد تند چند روز پیش همه برگ هاشو زد و ریخت وسط حیاط و هیشکی هم تا الان جمعشون نکرده.


راستش، دلم می خواست حس و حالم مثل چند سال گذشته بود...

نمی دونم چطوری، اما در سکون و سکوت الانم چیزی شبیه آدم چند سال پیش نمی بینم. واقعاً از حس الانم متعجبم؛ 


اصلاً چی میشه که آدم به جایی می رسه که دیگه هیچی هیجان زده اش نمی کنه؟


شاید این درسته که می گن، همیشه اتفاق های بزرگ زندگی اونجایی رخ می دن که تمام وجود آدم پر از نشدن و نخواستنه.