چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۵

پاييز بود 

و باران داشت نام تو را فریاد می زد.

می توانستم آنجا بمانم 

و چشمهايم را ببندم

و برای همیشه تو را کنار خودم احساس کنم؛

من و تو با هم بودیم 

و هیچ چیز بهتر از این نبود.


كاش مي دانستم اين آخرين بار است؛

راستش حتي اگر مي دانستم، هم چيزي تغيير نمي كرد.

تو بايد مي رفتي.


بعضی وقت ها كه از خواب بیدار می شوم و می فهمم همه چيز واقعيت داشته است،

وقتي مي دانم، حالا كه رفته اي، ديگر نبايد منتظرت بود، نمي توانم دنبالت نگردم؛ 


و اين وقت ها

بيشتر از گذشته دلتنگ صدايت مي شوم.