پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۵

من منم

نمي خوام بگم هميشه، اما خيلي وقته كه ديگه از جمع ها و حرف هاي خانوادگي عميقاً متنفرم؛

آدماي اين جمع ها عموماً حد وسط ندارن.

يا از اين ور پشت بوم ميفتن يا از اونور؛

تو اين جمع ها هرچي با فاصله تر و بي نظرتر باشي، انگار بيشتر انگولكت مي كنن كه صدات در بياد.

و هرچي مي خوام يه جوري از زير بار اين عذاب چند ساعته در برم باز يه جايي هست كه تو تله اش چهارچنگولي گير مي كنم. خفت شدن شايد توصيف دقيق تري باشه براش.


پسره برگشت جلو همه بهم گفت تو فمينيست هستي؟

گفتم يعني چي؟

گفت اخلاقت شبيه فمينيست هاست؛ فكر مي كنم خودتم نمي دوني فمينيستي...

گفتم واضح حرف بزن متوجه نمي شم چي مي گي

گفت حدس مي زدم كه خودتم نمي دوني رفتارت چطوريه؛ وقتي بهش مي رسي كه فرصتاتو از دست دادي و تازه بايد از اول شروع كني...ولش كن... بخوايم بحثو ادامه بديم دلخوري ايجاد ميشه

گفتم: به نظر من مرض كه نداريم رو مخ هم راه بريم؛ آدم يا بايد حرفشو كامل و واضح بگه يا هيچي نگه...

مامانم پريد وسط و اومد بحث رو عوض كنه برگشت گفت چون زياد با مردا كار مي كنه، اخلاقش اينطوري شده.

يعني از هيچ كدوم از اين حرفا انقد نسوختم كه از حرف مامانم. اومديم خونه به مامانم گفتم، مامانِ من، آدم زنده ( و نه زن زنده) وكيل و وصي نمي خواد!!!


انقد عصباني بودم كه يك آن احساس كردم اگه هر حرفي بزنم، اوضاع بدتر ميشه؛ اين موقع ها حموم و دستشويي تنها جاهاييه كه مي رم توش و مي تونم چند دقيقه بي دردسر خودم باشم. همونطوري كه اونجا روي سكو نشسته بودم، به اين فكر مي كردم كه:

من چي گفتم كه كار به اينجا كشيده؟؟؟


بعد يادم اومد كه داشتم قيمت گازوئيل و نفتا و نرخ دلار و سكه امروز رو چك مي كردم و پسرها (سرجمع ٢ تا پسر اونجا بود كه يكيش برادر خودم بود) داشتن سر لباس خريدن و اينكه چه لباس گرمكني بهتره بحث مي كردن كه برن بخرن. بعد منم برگشتم گفتم مي خواين تا شماها بحث مي كنين، من برم بخرم بيارم بپوشين؟؟؟ 

بحث كشيده شد به خريد كردن دخترا و پسرا

منم هم داشتم با گوشيم ور مي رفتم هم به حرفاي اونا گوش مي دادم. دو تا دختر ديگه جمع هم ساكت بودن ولي با حرفا و كل كل هاي پسرا سرگرم شده بودن و مي خنديدن.

كه يهو برگشتم گفتم: با اين اخلاقتون انتظار دارين دخترا براتون چي كار كنن؟ شما در جيبتونو باز كنين، خريد كردنش با ما؛ ديگه يه كرمگن خريدن چيه؟ پاشين برين سر كوچه بخرين بيايين.

برادرم به شوخي گفت الان به همه دختراي گوشيم مسيج مي دم ديگه از خريد كردن منصرف شديم، اصرار نكنين.

گفتم: اينو بدونين هيچ دختري با پسري نمي مونه كه نه براي خودش نه براي ديگري خرج نمي كنه؛ اينو مطمئن باشين.


همين؛ كل ماجرا همين بود. آخرشم گفتن حالش نيست و از جاشونم تكون نخوردن.


پ ن.:

١)

حالا اگه اين ماجراي مسخره معنيش اينه كه من فمينيستم، خب لابد هستم ديگه.

٢)

به نظرم آدم بودن مهم تر از زن بودن و مرد بودن يا دختر بودن و پسر بودنه. حالا اينكه من با اخلاق گندم خوشايند يه عده نيستم، خب چي كار كنم؟؟؟

٣)

فرصت اگه فرصت من باشه، خودش مياد سراغم؛ بخوام به زور بسازمش، گند بالا مياد. چيزي كه تو اين لحظه مهمه اينه كه: *من همينم* .

٤)

به درك اصلاً