جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۹۵

خود درگيري


مي دونين، تو اين زندگي تا براي آدم يه چيزايي پيش نياد، درك و فهمش هم نمياد.

درك و فهم معمولاً وقتي ايجاد ميشه كه چيزي رو قبلاً داشتيم و براي هميشه از دست مي ديمش


اين روزا به اطراف كه نگاه مي كنم، سعي مي كنم كمتر به آدما و رفتارهاشون دقيق بشم ( من كه ذره بين يا ميكروسكوپ نيستم اونا هم ذره يا ميكروب نيستن)، از روي يه چيزايي به سادگي رد مي شم. حتي سعي مي كنم از روي يه چيزايي بپرم؛ 

اين روزا حتي كمتر از گذشته مي نويسم؛ 

آدماي اطرافم كمتر از گذشته موضوع نوشته هام مي شن

اينو فهميده ام كه اين تغيير وضعيت من حس خوبي هم تو اطرافيانم ايجاد نمي كنه؛ يه جور سر در گمي، سردي و بي اعتنايي و عجله تو رفتارهام مي بينن كه نمي فهمنش. شايد هم بيشتر آزارشون مي ده؛ يه جور جدي نگرفته شدن... يه جور فاصله ... گوشه گيري... (چه مي دونم) عزلت شايد... هر چي كه هست با اون چيزي كه توي اون آدم قبلي بوده، تفاوت داره. هر كسي هم به زعم خودش يه چيزي ميگه.

همين هفته پيش يه نمونه اش بود كه جلوي خودم بهم گفتن، "تو به خودت نمي رسي". حتي اين اواخر مامانم هم گاهي بهم ميگه، تو كه هيشكيو آدم حساب نمي كني.


ولي آيا واقعاً همينطوره؟؟؟

راستش خودمم از اين وضعيت ترمز گونه ناخودآگاهانه رنج مي برم، ولي بعد كلي كلنجار با خودم - سر آخر - به اين نتيجه مي رسم كه:

من واقعاً سعي مي كنم، بفهممشون و هر جا لازمه و از دستم بر مياد كمكشون كنم؛ 

اگه هم چيزي بلدم، به راحتي و بي ادعا يادشون مي دم؛ كنارشون هستم اما در سكوت.

سعي مي كنم ديگه مستقيم اظهارنظر نكنم و ديگه مستقيم پيشنهاد ندم؛ 

مي فهمم به همون نسبتي كه يك كلامي و يك دندگيم كم شده، حس پذيرشم بيشتر شده؛ و در نهايت قبول مي كنم كه:

"اين منم كه به هر دليلي تغيير كرده ام؛ اين نگاه منه كه نسبت به زندگي تغيير كرده؛ منم كه دارم طوري روز رو به پايان مي رسونم كه انگار آخرين روز و اخرين ساعت هاست".


به خودم مي گم:

"تو هم تا همين چند وقت پيش مثل همينايي بودي كه حالا به نظرت دارن وقت تلف مي كنن و براي چيزايي ارزش قائل مي شن كه از نظر تو ديگه اولويت نيستن

يادت بيار كه تو هم مثل همينا بودي و انقدر گير نده بهشون؛ 

سعي نكن خودتو توضيح بدي؛ 

تو هميني؛ 

به وقتش اونام خيلي چيزا رو مي فهمن...

شايد خيلي بيشتر از تو

شايد خيلي خيلي عميق تر از تو"

💠💠💠