سه سال پيش جايي نوشتم:
***
شايد
يك روزي بيايد و من
با شنيدن صدايت
اين همه حسرت نشوم
***
آن روز تصور نمي كردم، هرگز چنين روزي نيايد.
حالا هر روزي كه مي گذرد، با هر كسي كه صحبت مي كنم، براي هركسي كه از اميد و آينده و زندگي مي گويم، به خاطر مي آورم كه ميان همه اين ها هيچ حرف تازه اي نيست؛
تازگي در حسرتي است كه هر روز به شكلي از ميان روزمرگي هاي پر ازدحام سر باز مي زند و بيرون مي ريزد.