پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۵

پولكي

ديشب خواب ديدم يه انگشتر دستمه كه سه تا نگين داره؛

يكي درشت و دوتاي ديگه كوچكتر.

بعد مثل زمان بچگي كه داشتم كوچه پس كوچه هاي خيابون قائم مقام رو بالا و پايين مي رفتم، يهو متوجه شدم نگين ها افتادن. جاي خاليشونو به وضوح مي ديدم.

تو خواب ديوونه شدم يعني؛ نمي تونستم بذارم انگشترم بي نگين بمونه. بعد كلي كلنجار با خودم، تو همون وضعيت داغون رفتم تو يه مغازه اي كه انگار انگشتر رو از اونجا خريده بودمش. مغازهه شبيه انبار يه سوپر ماركت يا اين جاهايي كه لوازم بهداشتي مي فروشن بود تا جواهري؛ خلاصه انگشتر رو به خيال اينكه خيلي خرج بر نمي داره دادم به يه مرده كه شلوار جين تنش بود تا درستش كنه

چشمتون روز بد نبينه وقتي با انگشتر تعمير شده و قبض هزينه برگشت و ديدم چهارصد و خرده اي شده، روانم بيشتر ريخت به هم.

تو همون حالت مدام به خودم مي گفتم، چه كاري بود الان گير دادي به اين انگشتره؛ تو كه تو حسابت تقريباً همينقد پوله، تا آخر ماه مي خواي چي كار كني...


نمي دونم چي شد كه بيدار شدم، اما تا حالم جا بياد و بفهمم كه خواب بوده و اين حس ناجور ناشي از بي پولي رو از خودم دور كنم، تقريباً هوا روشن شده بود


فقط مي تونم بگم خيلي حس وحشتناكي بود. مثل جنايتكاري با خودم رفتار مي كردم كه گناه نابخشودني اي مرتكب شده. مثل كسي كه سر هوسش همه سرمايه شو به باد داده...

يه چيز تو همين مايه ها


پ ن.:

به نظرم ضمير ناخودآگاهم بدجوري درگير مسائل مالي شده؛ از بس كه در طول روز زير و روي تنخواه و هزينه هاي جاري رو بيرون مي كشم، شب هاهم ذهنم درگير پوله.