دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۵

قطعيت تلخ

اين دنيا اگر بهت لبخند هم بزنه، هميشه بهانه اي هم ميده دستت كه بگي تف بهت!!!

دوهفته پيش پنجشنبه با مامانم رفته بوديم واسه خريد هفتگي... بهش گفتم، حالشو داري يه كم پياده بريم؟ گفت، بريم. همينطور كه تو خيابون حرف مي زديم و مغازه ها رو نگاه مي كرديم، چشمم افتاد به ويترين يه مغازه و دلم خواست اون روسري رو كه خوشم اومده بود براي مامانم بگيرم. خيلي وقت بود دنبال يه رنگي بودم كه به شلوار جين و كفش اسپرتش بخوره. حالا اونجا پيداش كرده بودم. عادتمه تصميم به خريد كه مي گيرم، مكث نمي كنم و چونه هم نمي زنم. 
فروشنده يه دختر جوون بود و خوش صحبت. فهميد مادر و دختريم، يه كم راحت تر برخورد كرد. 
تو فاصله اي كه مامان خانم داشت روسري رو امتحان مي كرد، من و اون گرم صحبت شديم. 
اون از خودش گفت، از اينكه كارمند قراردادي بانك ملت بوده و بانك ديگه قراردادشو تمديد نكرده ... اينكه شش ساله ازدواج كرده... اينكه وقتي بچه بوده هرچي مي خواسته پدرش براش فراهم مي كرده ...
منم از اينكه وقتي سر كار ميريم، لباس پوشيدن آدم محدود ميشه فقط به خاطر اينكه حرف كمتر بشنويم و اينكه برآورده كردن نظر اطرافيان تو محيط كار خيلي سخت تر از برآورده كردن انتظار شخصيه...
و از اين چيزا

مامان انتخاب منو پسنديد و منم ذوق زده يه شال واسه خودم انتخاب كردم و اومديم بيرون.

الان كه اومدم خونه مامان بين تعريف اتفاق هاي امروز بهم گفت، دختر ديروز تو خواب سكته كرده و تمام. 
😕
شنيدم مامان گفت: " من ديگه دلم نمياد اون روسري رو سرم كنم"
تو يك لحظه و با يه جمله پر از بغض شده م. به همين سادگي. انگار اين داستان مرگ تمومي نداره و نمي خواد دست از سر من برداره. فقط تو دلم تونستم بگم: "منم همينطور"