دارم سعی می کنم، ذهنمو جمع و جور کنم تا یه چک لیست واسه جلسه های دو روز آینده ام بنویسم مبادا چیزی از قلم بیفته. اما انگار همیشه وقتی خودتو مجبور می کنی، تو یه قالب تنگ و بسته فروبری، به طرز عجیبی تمایل درونی پیدا می کنی واسه شکستن قالب. الان زمانیه که باید متمرکز بشم، اما ناخودآگاه این شعر سید علی صالحی توی سرم تکرار می شه که:
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
*تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم*
انگار یه چیزی از ته ذهنم بیدار شده که اختیارش دست من نیست.
امروز واسه جلسه ای رفته بودم طبقه پایین. برعکس همیشه، اتاق جلسه خیلی شلوغ بود. در واقع یک جای نشستن اونجا غنیمتی شده بود. برای همین از خدا خواسته برای چند لحظه از اتاق اومدم بیرون.
همینطور که داشتم، به صحبت های داخل اتاق گوش می دادم، قدم هم می زدم.
به ندرت با کسی صحبت غیرکاری دارم، اما دیدم از توی اتاق شیشه ای و از پشت میزش بلند شد و اومد تو چارچوب در ایستاد به حرف زدن. حتی یادم نیست که چطور شروع کرد و از کجا. اما از همه حرفاش فقط اینو یادمه که خیلی آروم گفت: "می دونی ارشد قبول شدم؟ رتبه ام شده 5... فکرشو هم نمی کردم، اما دیروز از سازمان سنجش زنگ زدن، گفتن که یه جشن برای رتبه های تک رقمی ترتیب دادن..." بقیه حرفشم یادم نیست.
تو این این روزها تو صورت هر کسی نگاه می کنی، انگار به اندازه هزارسال غمگینه... حالا وقتی کسی پیدا می شه تو ازدحام کاریت چنین خبری بهت می ده، فکر می کنی اشتباه شنیدی.
بهش گفتم: " واقعاً؟"
گفت: " راستش خیلی زحمت کشیدم براش... تمام این دو سه ماه قبل تعطيلات رو براش وقت گذاشتم"
گفتم: " واییی !!! یادته دو سه ماه پیش بهت گفتم ارشد شرکت کن... این خیلی عالیه... چی قبول شدی؟"
گفت: "MBA، فکر می کردم می دونی... کارنامه مو برات ایمیل کرده بود"
من اما ایمیلی نگرفته بودم. نمی دونم چرا خودش این موضوع رو به من گفت... بعداً فهمیدم همه بچه ها داستان رو می دونن، اما فکر نمی کنم، کسی به اندازه من خوشحال شده باشه. حداقل من که نشونه ای از این احساس در این موجودات ندیده بودم.
به خودم گفتم، یعنی تاثیر صحبت های چند ماه پیش من باهاش بوده که ترغیب شده درس رو شروع کنه؟؟؟ بعید می دونم.
وقتی برگشتم، بالا تو اتاقم، دیدم کارنامه اش رو تو واتس آپ برام فرستاد. نمرات درس ها همه بالای 17 بود.
داشتم می رفتم خونه، تو خیابون براش نوشتم:
" برات بهترین آرزوها رو دارم. تو لیاقت بالاتر از اینجا رو داری. و تشکر از اینکه خودت این خبر عالی رو بهم دادی. و همین برام ارزشمنده. باور کن دنیا همیشه اونجوری برای ما تداعی میشه که ما بهش نگاه می کنیم"
الان – این وقت شب - در حالیکه سعی می کنم، چک لیستمو بنویسم، حس می کنم، هزار سالمه. هیچ دلیلی هم برای این احساسم ندارم.
پ ن.:
"آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست
میتوانيم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شويم
میتوانيم دمی در برابر جهان به يک واژه ساده قناعت کنيم
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بيت ساده ای از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم "