سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۵

بازي عاشقي

=هیج وقت دلت خواسته کسی رو بغل کنی که نمی شناسی؟
- خوب كه چي؟
=دلت خواسته يا نه؟
...
سكوت
...
=جواب منو بده!
-نه... نمي دونم...به تو چه؟
=من همیشه عاشق بودم. عاشق یکی واقعی یا یکی خیالی، اوني كه خيالي بوده كه خيالم بوده، اما اوني كه واقعي بوده رو دلم خواسته كه اول و بي هوا و يهويي بغلش كنم كه ببينم حس اعتماد بهم ميده يا نه.
-كه چي بشه؟
=كه ببينم اون حس گرمایی كه هميشه دنبالش بودم رو زیر پوستم حس مي كنم يا نه
-تو حال عادي نداري... باز زيادي خوردي؟
=مي دوني تو خيلي بچه اي، بچه تر از اوني كه اين چيزا رو بفهمي.
-من بچه ام... پس تو اينجا چه غلطي مي كني؟
=كوچولوي من با من اينطوري حرف نزن...دارم اينا رو برات مي گم كه هفت هشت ده سال ديگه به سن من رسيدي يادت بياد كه يه بدبختي بود كه بدون اينكه ازت انتظاري داشته باشه، تجربه هاشو برات تعريف مي كرده.
-من نيازي به تجربه هاي تو ندارم.
=مي دوني...من هميشه عاشق "عاشقی" بودم. در مرز باریک و مبهم خیال و واقعیت زندگی میکردم و مي كنم. بدون هیچ اعتراضی. دوم ارديبهشت تولدمه. براي يه آدم سي و هفت ساله يه كم سخته كه بخواد تو خيالاتش غرق بمونه. مي دوني كوچولو... وقتی شب چشمامو روی رویاهای عاشقانهام میبندم پر از استرس مي شم. ترس از تمام جاهاي خالی بین رویایم میزنه بیرون، بعد همهچیز واقعی میشه، تلخ میشه، سخت میشه، درد میشه، بعد از ته دلم مي خوام اولين كسي رو كه مي بينم تو بغلم بگيرم، حتي اگه نشناسمش.

پ ن.: 
1)
چقدر آدمها می تونن در یک رابطه عاطفی متفاوت باشن با اونچه که كه در روابط دیگرشون هستن. و اين خيلي ترسناکه. ديدن روي واقعي هذياني كه با كلمات زيبا بيان بشه، روح آدم رو از درون مي سوزنه. داريم هي عقب عقب ميريم ... تا حالا اين همه سال داشتيم از حقوقمون حرف ميزديم كه چه بايد باشد و چه نبايد باشد؛ ولي انقدر گرم اين بحث بوديم، فراموش كرديم و نديديم اصل حرف سر موجوديت ماست.
2)
این صحبت مربوط به 6-7 سال پیشه. و من هنوز معتقدم فاتحه عاشقیتی رو که تبدیل به عادت شده، باید خوند.