شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۴

اين روزها
يكي بود و يكي نبود
گاهي هم
يكي نبود و آن يكي بود
چيزي كه مي دانم كه نمي دانم
اين است
كه
من
كجاي اين قصه گم شده ام،
كه تا كنون
در حسرت آن شاخه گل ارغواني
بي تاب
اين خيابان را بالا و پايين مي كنم
؟
مي داني عزيزم...
شايد بايد اين پاييز هم بگذرد
خدا را چه ديدي؟
شايد بعد از اين پاييز
نه نامي از من بماند و نه نشانه اي از تو.
آن وقت 
هر سال 
وقتي من از اين خيابان مي گذرم
ديگر باران نمي آيد.