شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴

تازگيانوشتن برام سخت شده
قبلاهاتوي سرم كلي ايده داشتم
كلي رويا
قلم وكاغذ هميشه كنارم بود حتي توتاريكي
شب كه ميشد،پرده پنجره اتاقمو كنار ميزدم وبه ستاره هاخيره ميشدم.عاشق اين بودم كه نيمه شب كه بيدارميشم،ماه به هرشكلي كه بودبيادجلوي پنجره و انقدرنگاش كنم كه دوباره خوابم ببره يا نيمه شب كه همه خوابن هزارويك شب رو باصداي حميدعاملي گوش بدم.
چقدربعضي خوشيهاي زندگي كوچك اما باارزشند. درست مثل يه مرواريد يا شايدم همون تيله هاي شيشه اي رنگي هفت سالگي
الان ساعتها به كاغذ خيره ميشم امادريغ از يه كلمه تازه اگه هم بنويسم به زشتترين خط
قديما دستخطم هم خوب بود.