یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۴

١
بايد با واقعيت ها كنار اومد
چند وقت پيش خواب خونه مامان بزرگمو مي ديدم 
رفت و آمد تو خونه زياد بود اما تو همون اوضاع ديدم كنار در آشپزخانه وايستاده. فكر مي كردم بهش بگم ؟ نگم؟ آخرش بهش نزديك شدم و گفتم دلم خيلي برات تنگ شده. گفت نگران نباش تو هم به زودي ميايي پيش من
امروز صبح خواب ديدم تو يه خونه قديمي با يه اتاق قديمي هستيم. از اين اتاق درازا كه در داشت و فقط وقتي مهمون ميومد درش رو باز مي كردن. آدما دو دسته شده بودن. يه عده بالا و يه عده پايين نشسته بودن، من و مامان و مامان بزرگ پايين نشسته بوديم. شبيه مجلس خواستگاري بود.

٢
بين من و مامان بزرگ يه كيف دستي چرمي مشكي بود. تو خواب انگار يكي بهم گفت كيفو بردار. زشته تك افتاده. كيفو برداشتم كه بياد كنارم بشينه اما بلند شد رفت بالاي سالن نشست و صحبت رو شروع كرد.
صداشو درست نمي شنيدم. به مامانم گفتم حرفاش مشخصه؟؟؟ ميشه فهميد چي داره مي گه؟؟؟
مامان گفت آره ... يه چيز ديگه هم گفت كه يادم نمونده
اما من نمي شنيدم بازم.
اين اواخر هروقت خواب مامان بزرگ رو ديدم مي خواسته بهم هشدار بده. كاش واضح ميومد گوشمو مي كشيد. درست مثه همون وقتا كه درپوش حوض رو يواشكي برميداشتيم و حوض رو آب مي كرديم دور از چشمش و وقتي مي فهميد، كلي دعوامون مي كرد.