پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

ديشب خواب تو را ديدم.
لباسي سفيد...سفيد
بر تن؛كفش سفيد ... پيراهن سفيد...
لبخندي بر لب
همان لبخند هميشگي...
من پابرهنه از تپه بالا آمده بودم.
و تو لبخند مي زدي...
انچنان كه به كودكي بازيگوش.
اسمان هنوز در گرگ و ميش صبحگاه مي رقصيد
جلو مي امد
عقب مي رفت
كفش هايم را گره زده دور گردنم انداخته بودم
ردايي بلند بر تنم بود كه روي زمين كشيده مي شد
سرخوش بودم انگار...

بعد ...
داشتم به سمت تو مي دويدم
كه
كمي جلو تر روي علف ها چيزي زير پايم رفت
به سويي كه تو ايستاده بودي نگريستم، اما نبودي...
زير پاهايم را كاويدم
انبوهي از شاخه هاي رز سفيد -پراكنده-روي علف خوابيده بودند
عطر گل ها مستم كرده بودند، تو را يادم رفت
خم شدم
يك بغل گل رز در آغوشم بود
درميانه گل ها
يك شاخه گل بنفش مي درخشيد
كودكانه -جست و خيز كنان- از سراشيبي تپه پايين امدم.
پايين تپه انجا كه جاده سوي عمارت اجري پيچ مي خورد،
تو
ايستاده بودي
نزديك تر كه شدم
نزديك تر كه شدي
شاخه گل بنفش را از ميان اغوشم بيرون كشيدي
بعد گفتي
برو.
و من رفتم
و تو...
ماندي انگار؛

بعدتر...
خودم را داخل عمارت ديدم
در اتاقي انباشته از پارچه هاي رنگي روي هم
من پشت به در رو به پنجره نشسته بودم
به جاي شاخه هاي گل همان جعبه نامه هايي كه خودت برايم خريده بودي
دستم بود
فضا پر از عطر گل ها...
جعبه را كه باز كردم
تمام نامه هاي تو
نه...تمام نامه هاي من
باز نشده آنجا بود

نشانی ات را عوض کرده بودی،
و من ... همچنان به همان نشانی سابق ... همان كلبه چوبي خزه زده...نامه می نوشتم،
 و در نامه هایم غرور ترا ستایش می کردم...
اما نامه ها هيچكدام به مقصد نرسيدند.
چشم باز كردم... عطر گل ها و علف هاي خيس هنوز در مشامم بود.