سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷


سالها سرخوشي ام زبانزد يك عالم بود؛
اما حالا، سكوتم.
نصيب هر دو برايم سرزنش بوده و هست.
من در اين ثانيه ها،
من در اين ثانيه هاي بي رحم و گنگ
سالها پس از آن سالها
دلخوش به سكوتم.
آخرين دم، آخرين گام من خواهد بود
من نگاهم را به پايان اين راه دوخته ام؛
درست روي لب آسمان و دريا؛
فهميدم،
كه اگر بايد به ان لب برسم
برگردم، رو به خودم
برگشتم، ديدم؛
من كه بايد مي رفتم
پس چرا بايد
نقش دزد ثانيه ها را بازي مي كردم؟
نه مگر اينكه صندوقچه من پره از ثانيه هايي كه ديگر نيستند؟
من نگاهي را بستم كه به من-قاتل اينهمه ثانيه- چشم دوخته بود
مثل جراحي كه تيغ بر مي دارد
مي شكافد عقده اي را؛ بعد مي دوزد به اميد يك لبخند
وقت، وقت شنيدن بود
من اما انگار،
خياط خوبي نيستم.
بالاي موج شكن، شب وقتي همه خواب بودند، خوش بودند،
من رنگ خون را ديدم
موج، ماه، صخره، آب...همه ... محو شدند زير پوشش سرخ اين خون
من فهميدم
اگر نمي توانم ستاره باشم،‌ لزومي ندارد ابر باشم.