جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷

از ماست كه بر ماست


ابنای بشر به هیچ چیز به اندازه ی ناراضی بودن علاقه مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیاراند: ضعف و سستی بدن ها، ناپایداری عشق ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی اعتباری دوستی ها و تأثیر مرگ بار عادت ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه ای به اندازه ی فرا رسیدن مرگ مان خوش آیند نباشد.

ادم ها هميشه يه چيزي دارند كه از ديگران پنهان كنند، هر چند كه چشم هاشون و مفاهيم پشت واژه هاشون هيچوقت به ديگران دروغ نميگن.اما بعضي هاشون مثل من موقعي كه بايد حرف بزنن، به جاي اينكار شروع مي كنن به شلنگ تخته انداختن؛

امروز خيلي دلتنگم. خيلي؛ تمام شش ماه گذشته سعي كردم، خودمو تو كار غرق كنم؛ شب و روز . تودفتر و حتي توي خونه. انقدر سر خودم كار مي ريختم كه اصلاً فرصت فكركردن به هيچ مساله اي رو پيدا نكنم. نه براي خودم وقت گذاشتم و نه براي خانواده ام؛ نتيجه تلاش اين چند ماه به گفته ديگران عالي بوده، ولي... براي من هيچ لذتي نداره. اصلاً فكر نمي كنم كه راضي شده ام، اصلاً فكر نمي كنم كه چرا ديگران از نتيجه كارم راضي هستن و من نه،‌ تمام سه روز گذشته تصاوير اين چند ماه مثل فيلم از جلوي چشم هام عبور مي كردن. انگار دوباره برگشته بودم به همون دقايق و ساعت ها، همون دويدن ها، همون... شب وقتي مي خوابيدم، اون لحظات دوباره برام زنده مي شدن و من هر لحظه بيشتر دلم مي خواست از خودم فرار كنم...آه... از خودم بارها پرسيدم: يعني هيچ چيزي وجود نداره كه تو با به يادآوردنش شاد بشي؟

دو روزه خودم رو توي خونه حبس كردم، فقط به خاطر اينكه جواب هيچ تلفن تشكري رو ندم، با تعريف و تمجيد ديگران مواجه نشم، مجبور نشم، چشم تو چشم كساني بندازم كه تمام اين روزها به خاطر پيشبرد كارهام باهاشون درگير شدم، حتي جنگيدم. حتي... حتي ... دوستام رو به بهانه هاي واهي از خودم رنجوندم، رابطه هامو خراب كردم، چون دلم نمي خواست اونها لااقل درگير اين حس مقلوب بشن. من حق ندارم زندگي اونا رو درگير احساسات ضد و نقيضم بكنم. اما... اما آيا اين حس... خطرناك نيست؟ نكنه من مجنون شده باشم! به هرحال من هميشه اين خصوصيات رو با خودم داشتم، و درارتباط با ديگران گاهي كمي زياده روي مي كنم و سعي مي كنم چيزهايي رو بهشون نشون بدم كه در روابط عادي و روزمره شون كمتر از ديگران مي بينند. گاهي فكر مي كنم كار درستي انجام مي دم كه اگر مي خوام رابطه اي رو با كسي ادامه بدم، بعضي از زوياي خودم رو بهش بشناسونم، بهش بفهمونم كه در همون لحظه اي كه رامم و اروم ، مي تونم همون آن يه شهر رو به آتيش بكشم. با اينكه نتيجه اين رفتار برام مهمه و هدفي والا ازش توي ذهنم دارم، گاهي اوقات نتيجه برعكس مي گيرم، كه اميد وارم مورد دو روز پيش از اون موارد نباشه؛ چيزي كه هست و مهمه اينه كه : من منم، يا بقيه خوششون مياد و مي مونن و يا ...نه.

حقيقتش خودم از اين روحيه متلاطم خسته شدم. گاهي نمي تونم درست فكر كنم و فقط غريزي عمل مي كنم، يعني تشخيص مي دم كه بايد كاري انجام بشه يا حرفي زده بشه؛ اما در مجموع از خودم ناراضي ام، نتونستم تا حالا از تمام پتانسيلم استفاده كنم، از اين همه نارضايتي كه از خودم دارم، خسته شده ام؛ از اينكه نتونستم نياز خودم رو تا يه حدي برآورده كنم، خسته شده ام. از اينكه نتونستم به خودم پيروز بشم يا مثل مردم عادي يه رو داشته باشم، خسته شده ام. من با چنين وضعيتي به سختي ديگران رو در ارتباط با خودم راضي نگه دارم. ته دلم انتظار دارم اگه كسي كنارم ميشينه و به حرف هام گوش ميده، كمي در مطرح كردن نياز هاش دست نگه داره... كمكم كنه كه خودم رو اونطور كه هستم بپذيرم و گاهي تو اوج گير و گرفتاري آرزو نكنم كه اي كاش يه جور ديگه بودم... اما انگار ديگران هم مثل من زمان ندارند، و... اين توقع بيجاييه ازشون كه در گير مسائل من بشن؛

از زندگي نااميد نيستم، اما راضي هم نيستم. من در واقع آدم موفقي هستم، اصلاً براي موفق شدن به دنيا اومدم، هروقت خواستم كاري رو انجام بدم، انجام شده و همون جوري انجام شده كه خودم خواستم. اما هميشه مثل اين مدت درگير احساسي شده ام كه نمي تونم از خودم دورش كنم. هر وقت توي اين سالها مورد ستايش كسي قرار گرفته ام، از خودم به شدت بدم اومده. امان ندادم و زدم خودم و ريختم پايين، حتي به قيمت از دست دادن خيلي چيزها، خيلي از موقعيت ها، بهترين شرايط تحصيلي، بهترين دوستام وبهترين شرايط كاري كه مي تونسته موقعيت اجتماعي ام رو تقويت كنه... همه رو خرد كردم و از بين بردم. فقط به خاطر اينكه دوست نداشتم مورد تحسين كسي قرار بگيرم؛ دوست نداشتم به جايي برسم كه با ديگران مثل حشره هاي مزاحم برخورد كنم، يا مثل پله هايي كه فقط بايد ازشون بالا رفت. يا...من دوست ندارم خلق و خويي كه براي رسيدن بهش زحمت كشيدم با درگير شدن در روابط ساده و پيش پا افتاده اي كه از قضا اصول پيچيده اي داره، عوض بشه. دلم ميخواد همونطور كه هستم ديده بشم، با تمام وي‍ژگي هام، با تمام احساستم، با تمام تفكرم، دلم مي خواد مجبور نشم براي هر آدمي كه باهاش مواجه مي شم، تنها ‌يه بخشي از وجودم رو به نمايش بگذارم، منم يه آدم با كلي ويژگي ها و خصوصيات متفاوت كه منو مي سازن، من نمي توانم اونا از هم جدا كنم، يعني نمي خوام و نبايد؛ اما ديگران به سختي اينو مي فهمن. من روشم همينه. من تصميم گرفتم عوضش نكنم. بعدها هم دوباره اگر رابطه اي ساخته بشه با من، بازهم به همين جا مي رسم، چون من خودم هستم، ظاهراً ديگران هم در ارتباط با من چاره جز اين ندارن كه به اينجا برسن؛

توي اين سالها تمام تلاشم اين بوده كه بدون هياهو تو زندگي جلو برم، هميشه پشت گرد و خاك ديگران پنهان شدم و سعي كردم راه خودم رو برم. اما هميشه يه چيزي پيش اومده كه من از پشت اين همه گرد و خاك بيرون اومدم و درست جلوي صف قرار گرفتم. دقيقاً همون چيزي كه هميشه ازش فرار مي كردم و مي كنم.
اين دو روزه كه خونه بودم، تمام مدت يه گوشه افتاده بودم و به نتيجه تلاش شش ماهه ام فكر مي كردم و بعد دوباره از حال مي رفتم. گاهي گريه مي كردم، گاهي مات مي شدم و ساعت ها به يه نقطه خيره مي شدم، گاهي مي خوابيدم، ‌كه شك دارم اين اخريش اصلاً اتفاق مي افتاد. اين همايشي كه برگزار شد، نتيجه تصوير ذهني اي بود كه چند سال پيش من توي يكي از داستان هاي كوتاهم اورده بودم كه البته فقط چند تا اتود كوتاه اون رو نوشته ام و بعد رهاش كردم، بعضي جاهاش رو هم پاره كردم و ريختم دور. من دقيقاً مي دونستم دارم چه كار مي كنم. تمام اتفاقاتي كه توي همايش افتاد، مو به مو، توي اون اون داستان رخ داده بود. اونم چند سال پيش قبل از اينكه من اصلاً بيام توي اين شغل. درست توي زمان دانشجويي ام، ده سال پيش؛ با اين حال از اينكه چنين قدرتي دارم، نه تنها خوشحال نيستم بلكه به وحشت افتادم. و بسامد اين وحشت انقدر شديد بود كه به بدترين شكل ممكن خودم و تمام رابطه هايي رو كه تلاش كرده بودم نگهشون دارم خرد كردم و از بين بردم. فقط در عرض چند ساعت؛

امروز دلم خيلي گرفته. همه بهم زنگ مي زنن، تبريك مي گن، به گوشم مي رسونن، ميگن اگه تو نبودي چنين اتفاقي رخ نمي داد... اگه همت تو نبود اين همايش جمع نمي شد... اگه تو نبودي... اگه تو نبودي... اما هر بار كه من اين جملات رو مي شنوم، اين نگاه هاي اميدوار به خودم رو مي بينم، به وحشت مي افتم. اي كاش كسي كنارم بود كه اين حس منو درك مي كرد، ‌ارومم مي كرد، ‌جلوم بايسته و از اين حس رهام كنه... حتي شده با يه سيلي، با يه فرياد، اما... اما هيچكس نيست، هيچكس؛

گريه كردن فايده اي نداره؛ انگار چاره اي نيست. من ذاتم اينجوريه... هميشه اول خراب كردم و بعد به ميل خودم ساختم. در اين بين هميشه تبر رو كه برداشتم 10 تا به خودم زدم و يكي به ديگري؛

چون گشت سوار انكه به هنگام سواري
جولانگه كه پيكر او عالم بالاست
زد پاشنه بر استر و از جاي برانگيخت
زانسان كه ازو استرك خسته امان خواست
استر چو به تنگ امد ازو بانگ برآورد
گفتا ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست