جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۶

من جزء آدم های بدون اسرار هستم

 

آن روز كه به دنيا آمدم

آنها كه مرا ديدند گفتند تو گريه نكردي.

شايد مي دانستم كه اينجا هرگز آرام نخواهم گرفت

 

و من آمدم

ترانه ي شب میان ابر های پاره پاره و باران

موسیقی عمیقی از زیستن بود.

و من نهراسيدم و آمدم.


بي حساب و كتاب 

بي نگاهي از چرا كه چگونگي ام را تفسير كند

بي دلشوره  از بايد و نبايد هاي قراردادي مشمئز كننده

بي حسي از آدم بزرگ بودن، شدن و ماندن

 

حالا بعد از اين همه سال پشيمان از آمدن نيستم.

اما حرف در اين پشيمان نبودن بسيار است.

خسته ام.

حالا مي بينم 

اينهمه دلهایی که قفل شده اند، 

و اينهمه لب هایی که فشرده و ساکتند؛

و اينهمه راز هایی که سر به مهر بر تکه گوشت تپنده مان سنگینی می کنند؛

و زبان هامان، شرمنده است از بیان واقعيت دلهامان؛

و فکرهامان، شرمنده است از یادآوری حرف زبانهامان؛

و چشمهامان...

و چشمهامان، شرمنده از نگریستن و حتي گریستن براي صداقت گمشده فكرهامان.

 

به این شهر که می نگرم همه خوابند

نه ؛ در واقع همه خود را به خواب زده اند.

ته دل كودكانه ام به خود مي گويم

باز هم چشم هایی هستند که فردا بیدار شوند

و تو را كه مي نگرند، خودت را در برق آنها مي يابي، نه فقط در شعله آتشيني كه تنها براي بلعيدنت زبانه مي كشد.

فردا 

اما 

كه دوباره در اين خيابانهاي خاكستري كه قدم بر مي داريم

باز نگاه های سرگردان و آواره؛

باز گوش های ممهور و ناتوان؛

و باز دلهای سنگین و افسرده و مرده.

كه به تنها چيزي كه فكر نمي كنند" تو" هستي.

بس كه خودخواهند.