گاهي از شدت دلشوره دستم سمت گوشي مي ره و بهش زنگ مي زنم يا تو بدترين حالت بهش پيامك ميدم كه:
*كجايي؟؟؟ در چه حالي؟؟؟*
در حالي كه انتظار دارم بدترين حرفا رو ازش بشنوم با اين مضمون كه:
*به تو چه كه خودتو قاطي مسائل من مي كني*
نمي دونم اين چه جور نگراني ايه كه افتاده به جونم. به خودم مي گم:
" اين آدم هيچ ربطي به تو نداره. هيچي شما دو تا رو به هم وصل نمي كنه پس چيه كه انقدر نگرانت مي كنه... نه بدتر، اين چيه كه انقد هراسانت مي كنه"
بعد يادم مياد كه دوسال پيش وقتي تو اوج بي خبري و سكوت خبر مرگشو برام آوردن، باور كردم كه بي خبري خوش خبري نيست. حالا جوري شده كه به خودم مي گم: " ديگه نمي خوام اين اتفاق دوباره براي هيچ كسي( لااقل اون كسي كه مي شناسمش) بيفته"
پ ن.:
چند شب پيش براش نوشته بودم: اوضاع خوبه؟
جواب نداده بود.
دوباره امروز صبح براش نوشتم: سلام؛ مي خواستم بدونم نمايشگاه ميايي اين چند روز يا نه. برات سررسيد گذاشته بودم كنار. نمي دونم چي شده جواب تلفن نمي دي. ولي يه خبري از خودت بده لطفا.
نزديك ظهر تازه برگشته بودم دفتر و داشتم كارتابلمو مي خوندم. يهو ديدم نوشت: سلام نمایشگاه بین المللی تا چندم دایره؟ سه شنبه هم هست؟
نوشتم: از امروزه تا سه شنبه. كجايي ؟ هرچي زنگ زدم بهت جواب ندادي.
نوشت: من دوشنبه تهرانم الان بخاطر همین مسائل دادگاه گاوداری هستیم تا دوشنبه. وضعیت باید بین خودمون حل و فصل بشه. انشاالله که حل بشه. منم سه شنبه بخوام بیام روز آخره، پس بهتره. از ساعت چند تا چنده؟
نوشتم: ٩ تا ٦
نوشت: پس هستی که تو. من سه شنبه میام اونجا البته یکساعت. پیشم باشی که عالی میشه.
نوشتم:هر وقت اومدي بگو . كاري از دستم بربياد انجام مي دم . [طاقت نياوردم و نوشتم] گفتي بهم زنگ مي زني؛ بعد هر چي تماس گرفتم، جواب ندادي. به خودم گفتم دوباره دعواتون شده و كار دست خودت دادي.
نوشت: آره بحث که شده. ولی ولش کن. اعصابم و اعصابتو نمی خوام خورد کنم.
نوشتم: باشه. مراقب خودت باش
نوشت: تو هم مراقب خودت باش