هشت ماه سخت گذشت.
هشت ماهي كه تو اين چهارده سال گذشته يه تجربه تازه و سخت بود؛ مخصوصاً براي كسي كه واژه ها رو بيشتر و بهتر از اعداد ميفهمه.
به خودم از روز اول قول داده بودم طرح ارزشيابي رو تو دفتر راه بندازم كه پايه اي بشه براي مبالغ قراردادهاي بچه ها. انقد متلك و غرولند شنيدم كه نگو!!!
و امروز بعد از هشت ماه اين اتفاق افتاد.
رئيسم رو راضي كردم كه براي هر امتياز مالي كه براي بچه ها در نظر مي گيره يه دليل منطقي داشته باشه.
و همينكه تونستم جلوي پاداش ها هرتي و الكي و توقع هاي بي جا رو بگيرم، كاري بود كه پيش از اين هشت ماه در توان خودم نمي ديدم.
پ ن.:
١)
وقتي امروز عصر ليست پايه حقوق هاي جديد رو بستم، ازش تشكر كردم. گفت: خيلي وقتا ميشه به حرفات كه فكر مي كنم، مي بينم درست مي گي.
گفتم: واقعاً؟ اميدوارم كه اينطور باشه. چون بيشتر حرفاي من غريزيه و پشتش تجربه و دانش مديريتي نيست.
نگام كرد و گفت: تو خيلي خوبي.
٢)
هنوز هم از عددها مي ترسم. موجودات عجيب و بي معني اي هستن برام كه مجبورم به زور و گاهي با جراحي از توشون اطلاعات بكشم بيرون. روزي هزار بار به خودم مي گم اگه اكسل مايكروسافت نبود، من همون هفته اول روانشاد شده بود.
😱😑👻