امشب حدود ساعت هشت بعد از يك روز بي اينترنت، بي برق و شبكه، بي كولر و چيلر و پر از آدمايي كه بي دعوت و با دعوت ميومدن دفتر و بسط مي شستن تو اتاق من و رئيسم و منم بين طبقه اول و همكف در وضعيت يويو قرار گرفته بودم، خير سرم اسنپ گرفتم كه مثلاً برگردم خونه و بالاخره كپه مرگمو بذارم.
بعدش مثلاً فكر كنيد من تو مطهري - مفتح بودم بعد همينطور كه داشتم از تو نقشه نگاش مي كردم، ديدم يارو رفت تو شريعتي بعد عباس آباد بعد دوباره اومد تو سهروردي كه بياد برسه به من.
منم از زور خستگي ديگه حالي واسه اعتراض نداشتم ...
نيمساعتي كه من تو تاريكي تو كوچه تاريك وايستاده بودم، به كنار... از وقتي سوار شدم انقد حرف زد ... حرف زد كه بحث كشيده شد به اينكه آدم نبايد تنها بمونه و از اين حرفا.
يهو ازم پرسيد: شوهرت هيچي نمي گه تا اين وقت تو خيابوني؟؟؟
گفتم: مجردم.
يعني يه جوري گفت *يعني تو اين سن و سال هيچوقت شوهر نكردي؟* كه اگه مي گفت *خجالت نمي كشي ايدز داري* انقد جا نمي خوردم.
تا آخرشم هي مي خواست بحث و بكشونه به سن و سال من كه سرمو كردم تو گوشيم و هندزفري رو هم چپوندم تو گوشم.
😔