دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۶

به يه سري از آدما نميشه فهموند سر قبر آدم تازه مرده جاي تصفيه حساباي شخصي نيست؛ اما وقتي از دور نگاهشون مي كنيم، احساسي بيش از احساس تاسف به آدم دست نميده. چيزي شبيه انزجاره با مخلوطي از سردرگمي😶


انقد اين احساس قويه كه دلمون مي خواد فرار كنيم و به كنج اتاق خودمون پناه ببريم...


از ديروز دارم به اين موضوع فكر مي كنم كه:

آيا تو آخرين جشن تولدي كه با هم دور يه ميز جمع شديم، از مجموعه كتاباي مارك تواين كه براش برديم خوشش اومده بود؟ 

يا اون روز جمعه اي كه همه بچه ها با هم رفتيم پارك شفق و عمداً گم شديم، چقد شيطوني كرديم و آتيش سوزونديم، مثل من يادش بوده ...

يا بعد از ظهراي پنجشنبه كه به هواي خونه پدربزرگ ميومد خونه ما و تمام بعد از ظهر تو كوچه پسر و دختر خرس وسطي بازي مي كرديم و از سر و كول هم بالا مي رفتيم، آيا همينقد كه يادآوريش براي من دلتنگي مياره، براي اونم همينطور بوده؟؟؟ 


آرزو مي كنم كاش اين ساعت هاي آخر كه بين ما مثلاً آدم زنده ها معطله و سردرگم، فقط اتفاق ها و چيزاي خوب يادش بياد و با خيال راحت بره.