امروز مثل سگ هار رفتم دفتر.
از ديروز عصر كه دعوا كردم تا امروز هركي يه جوري اومد سراغم و گفت حق با توئه من پشتتم.
يهو احساس كردم چقد عزيز شدم ...
يه كانال تلگرام موزيك لايت پيدا كرده بودم چند روز پيش، از اولش گذاشتم رو پلي كه حواسمو پرت كنم.
رئيسم اومد. كارتابلشو بردم داخل. پرسيد خوبي؟
گفتم: من خودمو براي تبعات اتفاق ديروز آماده كردم، بهم بگين، همين الان وسايلمو جمع مي كنم و ميرم. شما مي مونين كه تكليفتونو با مشاورتون روشن كنين.
اينو گفتم و اومدم بيرون.
داشتم ايميلامو چك مي گردم، يهو ديدم اومد بيرون و كنار پارتيشن وايستاد. زنگ زده بود بچه هاي پايين، اونا هم اومدن بالا. برگشت گفت حواستون باشه، هر كسي اينجا اومد هر چي ازتون خواست مي تونيد بگيد من از شما دستور نمي گيرم بايد با مديرم هماهنگ كنم. هرچي خانم آشوري گفت، همون كارو بكنيد.
عصري سفير سريلانكا اومده بود دفتر ما. بعد منم داشتم يه نامه مي نوشتم در مورد چهار ميليون تن قير مفتي كه مجاني قراره بدن به ارگان هاي دولتي. داشتم قانون هدفمندي رو مي خوندم. يهو ديدم رئيس هيات مديره صدام كرد كه بيا اينجا.
گفت: مهندس ماجراي ديروز رو به من گفت. چي شده؟
گفتم: داستان از دو هفته پيش شروع شده كه طرف منو كشيده كنار كه تو چرا با من مشكل داري؟ منم بهش گفتم شما تصوراتتونو به جاي واقعيات منتقل مي كنين به مديرا در صورتي كه ما انقد اينجا گرفتاري داريم كه ديگه به نقشه كشيدن براي پنهان كردن اطلاعات از شما نمي رسيم. بعدم برگشت بهم گفت تو با وابستگي اومدي اينجا، هيچ فكر كردي با اين سن و سال چه تخصصي داري كه اگه از اينجا اخراجت كنن، تو بازار كار بموني؟
دكتر گفت: بر مي گشتي مي گفتي به تو چه مريوطه، بشين سر جات.
گفتم: روزي كه تلفني در مورد تغييرات دفتر داشتيد به من مي گفتيد، اينم گفتيد، با مهربوني بچه ها رو دور هم نگه دار و بهشون چيز ياد بده. تمام اين چهار ماه سعيمو گذاشتم رو اين كه اختلافاتشونو بذارن كنار و با هم كار كنن. خودمم به جاي اينكه برم تو اتاق و در و ببندم، اومدم نشستم وسطشون كه نگن پست جديد گرفتتش و واسه ما قيافه مي گيره. حالا اين آدم اومده به خودش اجازه مي ده، نظم دفتر منو بهم مي ريزه؟؟؟ ديروز وايستاده بود پشت شما و تا من رسيد تاييد اس ام اس ها رو براتون آوردم، به آشفتگي و عصبي كردن بچه هاي من پوزخند مي زد. بعدم كه تاييد اس ام اس ها رو بهتون دادم، يهو برگشت جلوي همه گفت، كدوم اس ام اس رو مي گين؟؟؟ ئه اين كه رو گوشي من اومده بود. من فقط دهنمو بستم كه هيچي بهش نگم. اما انقد عصباني شدم كه رفتم طبقه پايين.
گفت: فروتني خوبه اما يه جاهايي اگه قيافه بگيري اونم حساب كارشو مي كنه.
گفتم: اينام مهم نيست. عصري شما رفتيد جلسه، اومده تو كار اجرايي من دخالت مي كنه، بچه ها رو گرفته به بازي كه كار منو ببره زير سوال. تجربه دوازده سيزده ساله من كه همه راهي رو براي دبيرخونه و اطلاع رساني ها امتحان كردم، به من ميگه چه كاري بهتره. حق نداره دخالت كنه تو تصميم من. اگه به من اختيار دادين پس منم از اختيارم استفاده مي كنم. به تنها كسي هم جواب مي دم شما و مهندسه. اينم بهش گفتم. يهو ديدم تو دفتر داره سر من داد مي زنه كه تو موظفي به من جواب بدي، چرا منو جدي نمي گيري؟ منم جزيي از شماهام. منم فقط گفتم، مي رم پايين، با مهندس صحبت كنيد. رفتم پايين درو دوباره محكم پشت سر كوبوندم.
دكتر گفت: خوب گفتي بهش. به نظرم يه كم به پرش بپيچ كه بياد پيش من. بعد من قشنگ بشورمش.
گفتم: آقاي دكتر من اينطوري فكر مي كنم، آدم اگه تصور مي كنه يه جايگاهي رو بايد به دست بياره، بهتر شرافتمندانه به دست بياره نه اينكه كثيف بازي كنه. به نظرم با پوزخندي كه ديروز رو لبش بود و آشفتگي اي كه اينور درست كرد اول به شما توهين كرده و بعد به سيستم.
گفت: نگران نباش. بايد قوي بشي. هم ملايم باش هم به وقتش محكم باش و سر حرفت بمون. منم پشتتم.
پ ن.:
خدا از دلش بشنوه