ده سال درست زماني كه من يه كارمند ساده بودم درست سر يه قرارداد بيمه اي يه شركت ديگه سر ٣٠٠ تومن حق بيمه پايين تر قرارداد رو برد.
خوب يادمه يه روز چهارشنبه آخر وقت بود و دو روز هم از زمان قرارداد گذشته بود. چند نفري مدام بهم زنگ مي زدن و سراغ قرارداد رو مي گرفتن چون مريض داشتن و از بيمه معرفي نامه مي خواستن.
تا ساعت ٦ بعد از ظهر درگير اين ماجرا بودم و آخر سر زنگ زدم بهش گفتم سر قيمت كوتاه نيايي قرارداد رو باختي. گفت: نه؛ منم زنگ زدم به اون يكي كه شنبه قرارداد رسمي بفرست برام.
شنبه بعدش تو اوج كار روتين دفتر زنگ زد به گوشيم و هر چي از دهنش در اومد گفت.
اينكه تو عمداً قرارداد رو از دست من درآوردي
اينكه تو از من حمايت نكردي
اينكه تو نظر شخصيتو تو كار آوردي
اينكه تو پول گرفتي
...
اما يه چيز ديگه هم گفت كه تا همين الان منو مي سوزنه.
اينكه شما دختر تهروني ها تا يه پسر شهرستاني رو مي بينين كه داره تو شهر شما (حالا كجا قلعه حسن خان) خوب پول درمياره، مي خواين آويزونش بشين.
منم راستش اون وقتا تازه از دانشگاه اومده بودم بيرون و داغ بودم؛ حس مي كردم بهم توهين شده بود؛ (هنوز دايورت كردن رو ياد نگرفته بودم😬) كوتاه نيومدم؛ هرچي تو دهنم اومد پشت تلفن بهش گفتم و قطع كردم.
اين اولين دعواي جدي من توي كار با يه پيمانكار بود. واقعاً فكر نمي كردم يه قرارداد ساده يه ساله ممكنه به مسائل شخصي آدما ربط پيدا كنه. اصلاً تا اون موقع نديده بودم همچين چيزي رو.
بعد از اون دعوا به بهانه هاي مختلف اس ام اس مي داد كه چرا حالي از من نمي پرسي؟ به برادرش مي گفت زنگ بزن و بهش بگو سر اون دعوا معده اش خونريزي كرده و بيمارستانه. تازه نامزد كرده بود اس ام اس مي داد كه ايشالا تو هم خوشبخت بشي. مي نوشت بهترين شكل رابطه ما اينه كه تو شوهر كني و شوهرتو خيلي دوست داشته باشي و منم زنمو اما تو كار با هم عالي هستيم. مي گفت احساسات تو هولناكه، آدمو تو خودش غرق مي كنه. سالهاي بعدش يه بار دست زنشو گرفت و آورد جلوي همكارا تو نمايشگاه نفت نشوند جلوي من؛ منم قاطي (!!!)، اساسي از خجالت جفتشون دراومدم...
و اين ماجرا ده ساله هنوزم كه هنوزه به هر بهانه اي ادامه داره. البته اينم بگم كه تو اين مدت (به قول خودش) نقش مدير پشت پرده رو داشته و برادرش رو مي فرستاده جلو. بعدم اين اواخر كه ديگه كار قراردادهاي خدماتي از دست من خارج شد و اعصاب خوردي هاش ديگه مال من نيس. كمتر ازش مي شنوم.
اما امروز صبح...
داشتم اتاقمو جمع و جور مي كردم كه يه نگاهي هم به گوشيم انداختم. اولش به خودم گفتم من يه كد سه تو شماره هام دارم كه مال يكي از مديراست و به تازگي سر دعواي هفته پيش واسه هميشه بلاكش كردم؛ پس اين كي مي تونه باشه؟؟؟
اس ام اس رو كه باز كردم ديدم تبريك عيد فرستاده و اسمشم زيرش نوشته.
خيلي عجيبه اين حافظه آدم. فقط يه جرقه يهويي لازم داره تا يهو اتفاق هاي ده سال گذشته رو تيكه تيكه بياره بالا و بهم بچسبونه.
تو دلم گفتم من هنوزم همون دختر تهرونيم كه فكر مي كرد، دنيا انقد هم كه مي گن زشت و كثيف نيست و تو هنوز همون پسر شهرستوني هستي كه از الان مي دوني قرارداد بيمه ما يه ماه و نيم ديگه تموم ميشه و اولين نفري كه به يادش افتادي منم.
و البته اينو نمي دوني كه من ديگه سر حرفاي صد من يه غاز در لحظه جوش نميارم. يهو به خودت ميايي و مي بيني منهدم شدي.
پ ن.:
مديريت جهاني و كوفت... آدم بايد اثر خوب از خودش تو هر رابطه اي به جا بذاره؛ وگرنه بقيه داستان رابطه آدم ها يه سري قرارداده كه يا پول توشه يا جون.