پريروز سه شنبه، تو شلوغي هاي جلسه هاي طبقه بالا و پايين يهو ديدم زنگ زدن گفتن برم پايين دكتر كارم داره.
صبحش رفته بودم گمرك، بعد از ساعت ١١ هم يه عالم آدم ميومدن هر كدوم هم يه كاري داشتن. وقت نكرده بودم، يه نگاه به نامه هاي تو كارتابلم بندازم. دلم شور اونا رو ميزد كه يه موقع يه چيزي كه زمان داشته باشه از زير دستم در نره.
يه چيزي حدود ١٠ نفر تو اتاق رئيسم "ناهار - جلسه" داشتن و بلند بلند حرف مي زدن و سر يه قرون دوزار چونه مي زدن و قرار بود چند دقيقه ديگه هم همه با هم برن پايين تو يه جلسه ديگه.
با همين فكر بدو رفتم طبقه ببينم دكتر چي مي گه. در اتاقو باز كردم ديدم با خود دكتر چهار نفر ديگه ام هستن. يعني تنها چيزي كه تو دلم گفتم، اين بود كه: واييي يه جلسه ديگه؟؟؟؟😖
ديگه نمي شد برم بيرون. دلم شور رئيسمو هم مي زد كه بهم گفته بود تو برو پايين. همين كه نشستم پشت ميز، داغون و وارفته، يهو حواسم رفت به حرف زدن دكتر. تمام استرسم يادم رفت. انتظار داشتم انگليسي حرف بزنه، اما يهو ديدم داره هندي حرف مي زنه. پسر هنديه هم مثل من هنگ بود، نمي دونست چه اتفاقي داشت مي افتاد.
دكتر به زبون خودش داشت بهش مي گفت، من شما هنديا رو مي شناسم، طمع كردي به خاطر قيمت پاييني كه بهت دادن، رفتي دنبال قير آشغال. حالا اومدي ما برات چي كار كنيم؟؟؟ اونم هيچ جوابي نداشت بهش بده.
الان كه داشتم به اون لحظه فكر مي كنم، به خودم گفتم:
*انقد كه اون شيرين هندي حرف مي زد، دارم مي بينم كه ويرت گرفته بري هندي ياد بگيري. قيافت كه داره اينو مي گه*
پ ن.:
واژه هاشون خيلي شبيه ماست. اگر لهجه رو ازشون حذف كنيم، تقريباً مي فهميم چي مي گن.