پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۵

ذات مشکل تراش

 

هشت سال پیش اینو تو دفتر روزانه ام نوشتم


امروز هفتم مرداده. روز تولدمه. روز آرومي رو شروع كردم. ديروز اما هر لحظه اش غافگير شدم، از چپ و راست حادثه بود كه بر سرم فرود ميومد، اما راستش مطمئن نيستم كه خوشم اومده باشه يا نه. در نتيجه تمام ديشب رو غير از يكي دو ساعت به خودم پيچيدم و بعد هم صبح با دل درد و اضطراب درست مثل كسي كه منتظر كتك بعدي هست و نمي دونه، كي و كجا بايد دوباره تحملش كنه، ماجرا از اين قرار بود كه ديروز بعد از مدت ها با يكي از مديرها صحبت كردم. بعد از مدت ها كه مي گم، دقيقاً از چهار ماه پيش. *فروردين ماه امسال من پيش بيني خودم رو از وضع موجود شركت گفتم و شنيدنش براي اين آدم تلخ بود و در نتيجه متهمم كرد به بدبيني و اينكه هيچي راضيم نمي كنه و چند تا چيز ديگه كه نتيجه همه اينا فرو رفتن توي لاك سكوت بود تا وقتي كه پيش بيني من درست از آب در بياد*

ديشب كه خودش بهم زنگ زد، مطمئن شدم كه حالا وقتشه كه حرف بزنم. نيمساعتي فقط مي پرسيد و من جواب مي دادم. آخرش كه داشت قطع مي كرد، فقط بهش گفتم وقتي من اينا به شما مي گم ناراحت مي شيد ولي مي دونيد كه براي چيزي كه پنج سال تنهايي ساختم، دلم ميسوزه... خلاصه چيزايي رو كه اون روز بهم گفته بود جلوي چشم هاش آوردم. همه گله هاي منو سر صبر گوش داشت و بعد گفت: *هيچ جايي مديرها نميان همكاراشونو به خاطر كارمنداشون رها كنن، حتي اگه حق با اونا باشه و همكاراشون گند بالا آورده باشن*


دقیقاً جمله بعدیم که نوشته بودم، این بود:       *من دركي از اين نوع مديريت ندارم*


چند خط پایین تر نوشته بودم:

*اگه تا حالا نتونستم خودم رو با شرايط كاري اينجا وفق بدم، فقط يه دليل داره. اونم فقط اينه كه اول مي پرسم و بعد اگه جوابي براي پرسشم داشتم، يه قدم بر مي دارم. بعد قدم بعدي... بعد قدم بعدي...فرقي نمي كنه كه از كي بپرسم. مي پرسم وجواب ميخوام. دنبالش ميگردم. اشكال كار من (البته از نظر دیگران) اینه كه براي يه كار كوچيك كه ميخوام انجام بدم، ساعت ها فكر مي كنم. تو نود درصد موارد عالي عمل مي كنم، توي اون ده درصد هميشه يه راهي براي برگشت و اصلاح براي خودم باقي مي ذارم*



پ ن.:

1)

داشتم دنبال یه چیز دیگه می گشتم تو روزنوشت هام که چشمم به این خورد و متوقفم کرد. بیشتر تعجب کردم. از خودم ... یعنی من از هشت سال پیش هم این مرض رو داشتم؟؟؟

اصلاً تو دهه بیست زندگیم، چی باعث شده که اینطوری فکر کنم؟؟؟ آیا آدمای اون موقع و حتی الان به این چیزایی که من ساعت ها براشون وقت می ذارم فکر می کردن و می کنن؟؟؟ 

2)

متعجبم از خودم. اون روی سرزنشگرم داشت بهم می گفت، تو نمی خوای به زندگی آدم های اطرافت برگردی؟؟؟ کدوم یکی از این چیزایی که داری می گی، دغدغه آدمای دور و برته که تو سفت و سخت وایستادی که تغییر ایجاد کنی؟؟؟ خسته نشدی از این همه باید و نباید؟؟؟  جوابی به خودمم ندارم راستش. خسته که هستم. خسته از فکر کردن و دنبال راه گشتن. حتی وقتی می خوام چند دقیقه بخوابم، خواب کامل و ساکت و یک دستی نیست

3)

فکر می کنم *آدم اگه می خواد تغییری ایجاد کنه، باید اول خودش تغییر کنه و برای چیزی که می خواد تغییرش بده، فکر و تلاش کنه*.

4)

مامان خانم من هیچوقت با همه دردسرایی که درست کردم تو این سال ها، بهم نگفته نپرس!!! نخون!!! ندون!!! اما یه چیزو بهم یاد داده: اینه که بیشتر از اینکه حرف بزنم، بشنوم و خوب فکر کنم. دیشب که داشتم از ماجرای دفتر براش تعریف می کرد، فقط دو تا جمله بهم گفت.اینکه: *همینطوری برو جلو. خودت باش*

5)

همون مدیری که اون بالا ارش گفتم، وقتی به جایی رسید که نتونست، جواب منو بده، برگشت بی مقدمه پرسید: راستی تو چرا شوهر نمی کنی؟؟؟

:/