دیشب برای بار سوم استعفا دادم. برای رئیسم نوشتم که ترجیح می دم که یه کارمند ساده باشم. تا عید همینطوری پیش می رم، اما برای بعد از سال شرمنده ام. همون دیشب نوشت: بسیار خوب هر طور راحتی دخترم.
امروز صبح با توپ پر رفتم دفتر. یعنی اول کارتمو زدم، بعد وسایلمو از روی میز طبقه بالا جمع کردم و مثل سگ هاررفتم پشت میزم تو طبقه پایین نشستم. هدفون رو چپوندم تو گوشم و صدای گوشیمم تا ته بلند کردم.
باید یه نامه مهم می نوشتم و به خاطرش مجبور بودم سیاست های اقتصاد مقاومتی رو بخونم. این بود که چند برگ کاغذ هم گذاشتم جلوم و مشغول یادداشت برداشتن شدم.
بچه ها همه تو اتاق کناری کلاس زبان داشتن و صدای تیچر رو هم بین صدای موزیک می شنیدم. یکی دو تاشون اومدن تو اتاق و من حتی سرمو از روی کاغذام بلند نکردم. خودمو زدم به نشنیدن و ندیدن. تا ساعت 9/5 سه صفحه پر یادداشت برداشتم.
وسط این پاچه گیری اول صبحی، یهو یادم اومد که رئیسم ساعت 10 یه جلسه مهم تو ستاد مبارزه با قاچاق داره. دلم نیومد به خاطر عصبانیت دیروزم از دست بچه ها اونو رها کنم به حال خودش. دویدم بالا. رفتم تو اتاقش... کاراشو راست و ریست کردم و فرستادمش بره.
تمام مدت هم متعجبانه و هم ناراحت از پیام دیشبم نگاه می کرد. موقع رفتن بهم گفت، پیامتو خوندم، حرفتو قبول می کنم، هر جور تو راحتی.
گفتم: سعی نکنید منصرفم کنید، می دونید من تا حد مرگ تحمل می کنم، اما وقتی بگم نه، یعنی نه. من اعصاب این جماعتی رو که فقط بلدن پشت هم حرف بزنن و از هم آتو بگیرن ندارم. ترجیح می دم بشینم پشت میز خودمو و ماستمو بخورم.
عصری از ساعت دو به بعد هی به بهانه های مختلف صدام می کرد تو اتاق. یه نامه خفن نوشتم که حال کرد. کلی هماهنگی های هفته آینده شو انجام دادم، نامه ها و جلساتشو هم همینطور. یکی دو تا از مراجع هاش هم که اومدن، بهم گفت تو اتاقش باشم. آخر سر حدود ساعت 3/5 دوباره صدام کرد که بیا با هم گپ بزنیم. گفتم مهندس اگه بحث تصمیم دیشبه، نظرم عوض نمی شه. گفت پاشو بیا کارت دارم.
رفتم تو اتاق، برگشت بهم گفت: من گفتم باشه، چون تو خواستی. دارم می بینم ،رفتارتم از صبح هم با من هم با بچه ها عوض شده، اما این باشه معنی باشه نمی ده. حرف بزن بگو ببینم چته؟
گفتم: مامان بزرگ من همیشه می گفت، حرفتو کجا می شنوی، اونجایی که حرف بقیه رو. تو این جو نمیشه کار کرد. من حوصله و اعصاب این حجم حرف و حدیث رو ندارم. هشت نفر آدم دائم دارن پشت سر هم حرف می زنن و تو روی همم به همدیگه متلک های گنده گنده می گن. اصلا به تنها چیزی که فکر نمی کنن، کار اینجاست. اما موقعی که پای پول وسط باشه، هرکدوم فکرمی کنن، از بقیه بیشتر حق دارن. شما منو می شناسین، نه پول اینجا برام مهمه نه این پوزیشنش... آبم با اینا تو یه جو نمی ره. من وقتی دارم با شما در مورد A حرف می زنم، منظورم واقعاً همون A است، اما با اینا دائم باید فکر کنم منظورشون B بود یا C یا D. مغزم نمیکشه.
فقط گفت، سرتو بنداز پایین و کارتو بکن.
گفتم بیرون از اینجا هر کی هر کاری می کنه و با هرکی هست به خودش مربوطه، اما وقتی داستان رو می کشونه اینجا و تو این جمع باید بره. این نظر منه. اما تا شما یه تصمیم جدی بگیرید، هفت - هشت ماه طولش می دید، اینام بیشتر روشون زیاد میشه. می دونین چه حسی بهم دست میده از کسی که تو روم نگاه می کنه و لبخند می زنه، اما پشت سرم صفحه می ذاره؟؟؟ منظورم شما نیستید، اما من احساس خریت می کنم. اینا از همراهی و کوتاه اومدن من و شما سوء استفاده می کنن. امروز مثل سگ اومدم دفتر و نشستم پشت میزم و سرم تو کار خودم بوده و اینو فهمیدم این جماعت تحکم و تندی و پرخاش رو خیلی بیشتر از درک متقابل می فهمن. من یه روز دوروز می تونم اینطوری رفتار کنم، نه همیشه. دوست ندارم به خاطر کار عادت شخصیتیمو که مدارا کردنه تغییر بدم.
گفت: درستش می کنم. با هم درستش می کنیم.
پ ن.:
1)
خلاصه اینکه در نهایت بیچارگی دست از سر من بر نمی داره و من محکومم به تحمل این وضعیت
2)
آدمایی که هدف مشترک با هم ندارن، حرف مشترک هم با هم نخواهند داشت.