سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۵

نامه بيستم


نمي دانستم راهي كه در پيش داريم اين همه دشوار و ناهموار است. باور كن هنوز هم كه به نخستين روز فكر مي كنم، به خودم مي گويم، تو هرگز شجاعت آغاز را نداشتي؛ اين باران بود كه تو را با او همراه كرد. حالا هم كه راهش را جدا كرده و رفته است، گله نكن! نه از خودت و نه از سرنوشت. اين باران بود كه او را كنارت آورد و اين باران بود كه او را براي هميشه بُرد.


بين خودمان باشد؛ گاهي دلم از سرنوشت مي گيرد. از اين همه چراي بي پاسخي كه دارد... يا نه از اين حجم ابهام فروبَرَنده ...

چه فرقي مي كند؟


جايي خوانده ام، سرنوشت بي رحمانه اجتناب ناپذير است. درست آنجايي فرامي رسد كه مي خواهي از آن بپرهيزي... مثل جاده اي كه واردش شده اي و نمي تواني از آن فرار كني، حتي اگر راهي براي اجتناب از آن وجود داشته باشد.

كاش...

كاش نشانه اي برايم گذاشته بودي؛ آن وقت كاهي كه دلم مي گرفت، بهانه اي داشتم براي كمي قدم زدن و فكر كردن

اينگونه كه تو رفتي، دنيايي از نپذيرفتن برايم گذاشته اي و حسرتي كه هربار كه به صدايت گوش مي دهم، از نو جان مي گيرد. اين روزها دنيايم را شلوغ كرده ام، تنها براي اينكه به تو فكر نكنم.


#نامه_ها