در يك عمليات انتحاري دوتا پسرا رو آوردم بالا و دو تا دخترا رو هم بردم پايين؛
خودمم واسه بستن دهان معترضان و فتنه گران كامپيوترمو وا كردم و "آلاخون والاخون طور" اول همه سرمو انداختم پايين و از در دفتر رفتم بيرون.
*تصور كنيد امروز اين ده - دوازده نفر چه بلايي كه سر من نياوردن:*
يكي يك بار هر كدومشون يه گوشه خفتم نكردن و من مثل يك نوار ضبط شده داستان اين تصميم ناگهاني رو واسه همه تعريف نكردم و اونام به هيچ وجه دنبال كشف تناقض تو حرفام نبودن...
بالاي راه پله بهشون نگفتم همينه كه هست، تصميميه كه گرفته شده، حرف اضافه نشنوم...
سر يكيشون كه داد نزدم تو به چه حقي تو اوج شلوغي دفتر ديروز بي اجازه من قهر كردي و كيفتو برداشتي و رفتي چون فقط من موقع تو اوج گرفتاري جلسه هيات مديره ديروز تو چشمات نگاه نكردم...
ناز يكيشونو هم نكشيدم با اين حرف كه اين فرصتيه كه شما پسرا بيان بالا خودتونو و حجم كارتونو نشون بديد ...
جواب يكيشونو كه تهديد به خبر بردن واسه رئيس هيات مديره كرد اصلاً ندادم و نگفتم هرجور دوست داري ...
تو اتاق رئيسم بغضم نتركيد اصلاً ...
براي بار هزارم استعفا ندادم و اونم دعوام نكرد كه پاشو خودتو جمع كن و نگفت تو از پسشون برميايي ...
شركت تكوني نكردم با كلي اسباب كه جا به جا بشن ...
دكور طبقه پايين رو هم عوض نكردم ...
آخر وقت هم به رئيس هيات مديره نگفتم كه عوض اين دوزار - ده شاهي كه به اسم پاداش و حق كوفت مي دي به بچه ها، رو قراردادها تجديد نظر كن و اونم قرار نيس شنبه بياد خاك دفتر رو به توبره بكشه...
آخرش هم مثل نعش نيومدم خونه و مصداق حرف مامان بزرگم كه مي گفت سگاي شهرداري رفتن خونه تو هنوز بيروني هم نشدم
*نقطه*
خلاصه اينكه امروز خود را خوش و خرم گذرانديم همچين مشعوف و پربار و درخشان