شنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۵

كابوس

هنوز هم مسئله مرگ برایم حل نشده است؛

هر مرگی را که می شنوم، می ترسم.

پیر که باشد، دنیایی خاطره  بر جا گذاشته و رفته

جوان که باشد، انبوهی از آرزوی کال.


هر خبر مرگی را که می شنوم

نفرتم از عکس ها با هر نفسم بیرون می ریزد.

عکس ها خودنما و بی رحمند و قاب ها بی چاره از شکستن حصارشان


مرگ برای من پایان نیست.

مرگ برای من اتفاقی اجباری است که روزی بخشی از وجودم را با خود برده است.

تصمیم گرفت، آمد، رفت.


حالا مرگ را که می شنوم فکر می کنم، آن روز چه حالی داشتم

چقدر طول کشید که از انکار به باور و پذیرش رسیده ام

چقدر بغض کرده ام

چقدر اشک ریخته ام

و چقدر حالا ساکت شده ام


با این حال با شنیدن صدای مرگ هنوز هم دلم می گیرد.

هنوز هم آرزو می کنم، کاش همه اش کابوسی باشد که روزی تمام می شود.