گاهی فکر می کنم، خاطره ها برای این به وجود اومدن که ما آدم ها اصولن موجودات فراموشکاری هستیم. ته ذهن خیلی از ماها این جمله تکرار می شه که:
*وقتش که شد، فکرشو می کنم*
اما خاطره ها اگه نبودن، نمی دونم چطور می تونستیم زندگی کنیم.
گاهی چیزهای خیلی ساده... خیلی خیلی ساده، خاطره های خوب و بد گذشته رو به یادمون میارن. یه عکس... یه تراک موسیقی...یه فیلم حتی
شاید در گذشته براتون پیش اومده باشه که وجود عزیزی جلوی چشمتون داره تحلیل می ره و کم کم به جایی می رسین که هر لحظه انتظار اینکه بشنویم "تموم شد" رو از ذهنمون دور می کنیم. بعد تو همون اوضاع به خودمون می گیم: "وقتش که شد، فکرشو می کنم"
تو همین اوضاع اتفاق های روتین زندگی مهم و قابل توجه می شن:
- امروز غذاشو خورد
(حالا بماند که این غذا چیه؛ کمی نون خیس و له شده، کمی برنج له شده با آب گوشت، کمی کره؛ هر چیزی که در حالت عادی حالتون بهم می خره حتی بهش نگاه کنین، تو اون موقعیت اسمش غذا است)
- امروزسوندشو عوض کرد ...
- بعد از دو روز جیش کرد. رنگ جیشش روشن بود...
- بو و رنگ پی پی ش عوض شده...
- امشب نمی دونم چرا نمی خوابه...
- تب نداره اما نمی فهمم چی می خواد بگه بهم...
- همه اش نگام می کنه و از چشماش اشک میاد...
- نفسش سنگین شده... دیگه ناله نمی کنه...
از اونجایی که عادت ندارم از کنار حادثه های ساده و مهم زندگی به راحتی بگذرم، احساس کردم که باید اشاره به اون لحظه های بلاتکلیفی و پس زدن انتظار بکنم و یادم بیاد که هنوز زنده ام و باید براش تلاش کنم. برای خودم و برای بقیه.
پ ن.:
همه اینا از سر تماشای یه فیلم بود.
#اقدامات_فوق_العاده
#Extraordinary_Measures_2010