جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۹۵

چیزهای سادۀ ساده


گاهی فکر می کنم، خاطره ها برای این به وجود اومدن که ما آدم ها اصولن موجودات فراموشکاری هستیم. ته ذهن خیلی از ماها این جمله تکرار می شه که:
*وقتش که شد، فکرشو می کنم*
اما خاطره ها اگه نبودن، نمی دونم چطور می تونستیم زندگی کنیم.

گاهی چیزهای خیلی ساده... خیلی خیلی ساده، خاطره های خوب و بد گذشته رو به یادمون میارن. یه عکس... یه تراک موسیقی...یه فیلم حتی

شاید در گذشته براتون پیش اومده باشه که وجود عزیزی جلوی چشمتون داره تحلیل می ره و کم کم به جایی می رسین که هر لحظه انتظار اینکه بشنویم "تموم شد" رو از ذهنمون دور می کنیم. بعد تو همون اوضاع به خودمون می گیم: "وقتش که شد، فکرشو می کنم"
تو همین اوضاع اتفاق های روتین زندگی مهم و قابل توجه می شن:
- امروز غذاشو خورد 
(حالا بماند که این غذا چیه؛ کمی نون خیس و له  شده، کمی برنج له شده با آب گوشت، کمی کره؛ هر چیزی که در حالت عادی حالتون بهم می خره حتی بهش نگاه کنین، تو اون موقعیت اسمش غذا است)
- امروزسوندشو عوض کرد ...
- بعد از دو روز جیش کرد. رنگ جیشش روشن بود...
- بو و رنگ پی پی ش عوض شده...
- امشب نمی دونم چرا نمی خوابه... 
- تب نداره اما نمی فهمم چی می خواد بگه بهم...
- همه اش نگام می کنه و از چشماش اشک میاد...
- نفسش سنگین شده... دیگه ناله نمی کنه...

از اونجایی که عادت ندارم از کنار حادثه های ساده و مهم زندگی به راحتی بگذرم، احساس کردم که باید اشاره به اون لحظه های بلاتکلیفی و پس زدن انتظار بکنم و یادم بیاد که هنوز زنده ام و باید براش تلاش کنم. برای خودم و برای بقیه.

پ ن.:
همه اینا از سر تماشای یه فیلم بود.

#اقدامات_فوق_العاده
#Extraordinary_Measures_2010