شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۵

استراتژي بيچارگي

رئيس هفتاد ساله ام امروز بعد دوهفته اومده دفتر

بعد كلي داستان از انوشيروان دادگر و پادشاه حبشه و استراتژي فرماندهيش و استفاده از زنداني ها به عنوان نيروهاي جنگي برام تعريف كرده كه آخرش بفهمم قلق من دستشه

🤔

بهم گفت: تو با همه اينا فرق مي كني؛ من بعد هشت - نه سال كار كردن با تو فهميدم بايد تو رو به حال خودت ول كرد 

گفتم: يعني چي؟؟؟

گفت: تو رو هر وقت رها مي كنيم، به بهترين وجه همه چيو مي گيري تو دستت؛ بدون اينكه از از خط اصلي هيات مديره بزني بيرون؛ قلق تو اينه كه نبايد محدودت كرد

گفتم: پس به خاطر همين غير از شب اول يك كلمه هم با من حرف نزدين؟؟؟ 

گفت: دو هفته ولت كردم كه بدوني تك و تنها بايد با همه اينا كار كني و هيچ چاره اي هم نداري؛ اگه به حرفات گوش مي دادم، همون اول مي زدي زير كاسه و كوزه هممون. الان مي بينم كلي كار تو اين دو هفته كردي و من اشتباه نكردم. به اينام گفتم، هر كاري هست بايد با تو هماهنگ كنن نه من. از همون اول شيفتشون دادم سمت تو كه اينام بفهمن چاره اي ندارن