شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۵

همين فاصله هاي پرنشدني

صورتگر نقاش چين

رو صورت يارم ببين

...


ديشب خيلي محو ديدمش

انگار داشتم از پشت يه شيشه بخار گرفته تماشاش مي كردم.

مثل بچگيام كه از بالاي پله ها آدما رو نگاه مي كردم، بالاي پله ها و آويزون شده از نرده ها بودم؛ ميدمش و حواسش به من نبود.

 توي راه پله داشت با كسايي كه اونا رو هم محو مي ديدم، صحبت مي كرد؛

تصويرش محو و رنگي بود؛ يادمه يه كاپشن خردلي و شلوار جين تنش بود؛


از خواب كه بيدار شدم فقط مي دونستم: *خودش بود*


پ ن.:

همیشه نه ولی گاهی میان بودن و موندن (حتي جا موندن) و خواستن فاصله میفته.

درست مثل همين فاصله هاي پرنشدني

...