چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

نامه دوازدهم

سال هاي زيادي گذشت تا فهميدم هرگز به من تعلق ندارد و بايد ياد بگيرم، به جاي اينكه عاشقش باشم، بايد كه دوستش بدارم.

شروع دوست داشتنش آرامم كرد؛ 

ديگر نگران نبودم؛ 

ديگر هراسان و منتظر نبودم؛

پذيرفتم اگر كه دور است، اين يك "بايد" است و انديشيدم اينگونه لابد شادمان و راضي تر است.


امروز بعد از همه اين سال ها، دوباره كنارش نشسته بودم و برايم روي كاغذ بزرگي جملاتي را به سرعت مي نوشت:

تمام چيزهايي را كه فراموش كرده بودم؛ 

تمام درس هاي آن سال ها را؛ 

همه را به سرعت مي نوشت و با مدادهاي رنگي علامت مي گذاشت...

اما نگران بود؛ عجله داشت؛ مي گفت بايد درس را به سرعت تمام كند؛ ته نگاهش گاهي كنايه آميز به من مي خنديد و انگار مي گفت: "من كه اين ها را به تو گفته بودم، چطور فراموششان كرده اي؟؟؟"

لابد نوشته اش براي يادآوري به شاگرد تنبلي بود كه همه درس هاي استادش را از ياد برده بود به جز يكي

گفت بلند شو؛ به من لباس پوشاند؛ خودش هم لباسش را عوض كرد؛ چهره اش نگران و هراسان شده بود؛ چشمانش به اطراف مي دويد؛ مرا به سرعت بلند كرد و دنبال خود از كوچه اي باريك به خانه قديمي در انتهاي كوچه بُرد. خانه انگار تمام خاطرات گذشته را در خود جمع كرده بود.

محو تماشاي ديوارها و پشت بام و اتاق ها شده بودم. درون اتاقي صندوق قديمي مان را ديدم؛ داشتم عكس هاي قديمي خودمان را كه روي زمين ريخته بود، جمع مي كردم، اما مرا دوباره بلند كرد و به سمت دري برد كه از درون خانه به راهروي زيرزميني عريضي با پله هاي رو به پايين مي رفت... آن پايين به كجا مي رفت، نمي دانم

ديگر به دنبالش مي دويدم... از من فاصله گرفته بود... اشاره كرده همينطور با فاصله بيا... فاصله باعث شد، از او دور بمانم. ديدم انتهاي راهرو درحالي كه آخرين نگاهش به من بود از پله ها پايين رفت... 

و گمش كردم. دوباره گمش كردم.

تنها بودم و مي ترسيدم و از احساس خطر و تعقيب پر شده بودم....


از خواب كه بيدار كه شدم از خودم پرسيدم، بعد از بيست سال چرا بايد دوباره به خاطرت بياورم؟

زماني همه لحظه هايم پر از تو بود و هنوز هم انگار دوستت دارم... دوستت دارم چون هنوز هم از سر چرايى بي جواب روياي هراسناكم، نگرانت شده ام؛ مبادا كه ناگواري بر تو هم وارد شده و من مثل هميشه ناتوان و حسرت زده بايد شاهد آن باشم.


#نامه_ها