براي بعضي آدم ها یک جایی، يك گوشه ای هست دست نخورده و نهان؛
وجود دارد؛ گاهي آن را مي بينند و هست
و گاهي گمش كرده اند و با تمام وجود دنبالش مي گردند.
اين آدم ها این مکان خاص را خوب - خيلي خوب- می شناسند؛
مکانی که گلها و داستان ها و آدمها و صداها به گونه ای عجیب، در دل هم رشد می کنند...
درهم تنيده و پيچيده...
گاهي شبيه يك پيچك شاداب...
گاهي شبيه يك ويرانه ي خشكيده ...
گاه میرسد که خاطره این باغچه، تبسمي بر لب مي آورد و گاهي نمناكي اشك هاي غلتان را.
رویا و واقعیت گاه با فاصله ای حتی کمتر از مویي به هم نزدیک هستند.
گاهي با صبوری و امید، سنگهای به ظاهر بی ارزش ساحل، به زمرد و مروارید تبدیل خواهند شد و گاهي تمام گنج دنيا هم اگر باشد، دلتنگي يك عصر جمعه -در آن خلوت تنهايي- را تاب نمي آورند.
اين آدم ها بي قرار كه مي شوند، تمام قرارهايشان را يك به يك به ياد مي آورند.