یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۵

بازنده

هميشه مي گفت تو چقد وحشي هستي دختر!!! آدم ازت مي ترسه. جز تو هر كسي حرفايي رو كه تو بار من مي كني ،بهم مي گفت، زنده اش نمي ذاشتم اما وقتي تو مي گي و درشت بارم مي كني من سرمم بلند نمي كنم. پيش تو گردنمم از مو باريكتره. ببُر... من از ته دل جون مي دم.

زبونشم مثل آدميزاد نبود. انگار نه انگار از صبح تا نيمه شب با خاك و سنگ و كلوخ و ماشين سر و كار داشت... اراده مي كرد، با دو سه تا جمله كار طرف رو در جا مي ساخت.

اما اين اواخر باهاش حرف نمي زدم.
يعني دقيقاً از موقعي كه تصميم گرفت كه براي هميشه بره و گفت كه همه برنامه ها بهم خورده. عصرش قرار بود با هم بريم خونه ببينيم اما ...
صبح زود به جاي دفتر يكراست رفتم دم آپارتمانش... اما در رو به روم باز نكرد... تلفن هم جواب نمي داد... گذاشته بودم رو رديال اما همه اش بي جواب...
نمي دونم چقدر تو خيابونا پرسه زدم اما آخرش يه ماشين گرفتم و همونطور گريان برگشتم دفتر...  حدود ٣ از توي هواپيما زنگ زد و عذرخواهي كرد و گفت داره مي ره و ديگه بر نمي گرده. 

بار اولش نبود... عصباني كه مي شد ديگه منطقش كار نمي كرد و بايد هياهوي اطرافشو مي خوابوند كه شرش گردن كسي رو نگيره. يعني خودش كه اينطوري مي گفت. 
هميشه به خودم مي گفتم بار اولش نيست كه . و مي دونستم بر مي گرده... اما اين بار...
همه وسايلشو برد... همه لباس ها... كتاب هاش ... همه چي ... همه چي....

بعد از اون روز انقدر خشمگين بودم كه فقط راه مي رفتم و به خودم مي گفتم "كسي كه رفته، رفته؛ حتي اگه برگشت هم در رو روش باز نمي كني؛ چنين حقي نداري". 

رو عادت شبانه چندين ساله كه باهم حرف مي زديم، كار مي كرديم، طرح مي زديم. ساعت ها بيدار بوديم... وسطاش كه من از شدت خواب بيهوش مي شدم، چشم كه باز مي كردم مي ديدم يك عالم تكست فرستاده. به خصوص وقتايي بحثمون ميشد و هيچكدوم كوتاه نميومديم. اما اين اواخر حتي يك كلمه باهاش حرف نمي زدم؛ و او هم چيزي نمي نوشت. ساكت بود. كاملاً ساكت.

الان كه دارم فكر مي كنم، برزخ وحشتناكي بود. اينكه تمام اشتياق و هراس نبودنش رو در ناديده گرفتنش خلاصه كرده بودم، شده بود شمشير دو لب روي گلوي هر دومون. اما اگر او خشمگين و مچاله بود و دنيا و واقعيت دنيا بهش سخت گرفته بود "من مقصر نبودم". گناه من چي بود جز اينكه نزديكترين بودم بهش؟؟؟ اين شد كه اگر او خشمگين و شعله ور بود من هم اين حق رو براي خودم ايجاد كرده بودم. 
اما اشتباه مي كردم. منطق هرچقدر هم قوي باشه پيش پاي دل لنگ مي زنه. فقط يه جرفه مي خواد كه شعله ور بشه.
يه شب برادرم ترانه "آشوبم" گروه چارتار رو برام فرستاد... 
ديوانه شدم. نفهميدم چي شد اما تراك رو براش ايميل كرده بودم... بي سابجكت ... بي متن...

نصفه شب ديدم برام نوشته:

"من دوست دارم خره
بفهم
تو خودِ خودِ نفس منی نه بهانهِ نفس کشیدنم...
من عجیب دعای تو رو
بهتره بگم درد دل کردنت با خدا رو قبول دارم
دعا کن شرایط اونطور که دوست داریم پیش بره..."

و شرايط هيچوقت اونطوري پيش نرفت كه  ما مي خواستيم.

عشق مثل زهره با طعم عسل؛ هرلحظه مي بيني و مي پذيري كه تهش مرگه و باز از نو مي چشيش. دوباره و دوباره.
و هر بغض و گريه ي بي بهانه و با بهانه
كاري باهات مي كنه كه هرگز نتوني نه اون چيزي كه بودي رو باور كني و نه اون چيزي كه هستي.
اين همه انكار و اصرار، اين همه جنگ و جدال، بي فايده است در واقع؛ 
تو حتي اگر بخواهي هم نمي توني. چيزي درون روحت تغيير كرده و اختيارش با تو نيست.
تو عشق فقط اوني كه عاشقه، درست مي جنگه چون بقيه مي جنگن كه چيزي به دست بيارن اما عاشق مي جنگه كه چيزي رو به ديگري ببخشه.
و من بازنده اين داستان بودم چون از جنگيدن خسته شدم و كم آوردم.