سال ها شاهد لحظه هاي پراكنده اي بودم از خلوت مردي كه سنگيني بغض هاشو پشت جوك هاي به قول خودش خُنُك و خنده هاي پر سر و صداش پنهان مي كرد، به هواي لبخندي روي لبهاي من؛
مردي كه شب هاي زيادي تا صبح توي جاده ها و كوچه ها راه مي رفت و دنيا رو جوري برام به تصوير مي كشيد كه من هيچوقت خوابشم نمي ديدم؛
مردي كه فقط زماني مي فهميدم كه يه چيزيش هست كه يا براي مدت متمادي ساكت مي شد و يا يكباره سكوتشو مي شكست.
مردي كه به جز يك بار هيچوقت گريه شو نديدم.
بار سنگيني روي دوشته، وقتي شاهد فروريختن دم به دم كسي بودي كه همه دلخوشيش توي اين دنيا چند خط درددل شبانه با تو بوده؛
و حالا كه نيست، باز اين تويي كه نمي دوني، اما حدس مي زني، پشت اون ظاهر مطمئن و مهربان چه اندوه و رنج بزرگي پنهان شده بود.
جايي خوندم، هر چيزي در زمان مرگ بوي اونجايي رو مي ده كه دلتنگشه.
زخم عميقيه كه به وقت رفتن نام تو روي لبهاش بوده و تو ... خواب بودي و نشنيديش.
اين روزا فكر مي كنم، غربت شايد دلتنگي صداييه كه روياهاتو ساخته اما براي هميشه خاموش شده.