جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۴


باید با کتاب خوندن آشتی می کردم...

امسال درست دوازده‌ساله از زمان دانشگاهم می گذره و من تمام این مدت روزی 8 تا 12 ساعت کارکرده‌ام. تمام این دوازده سال هرروز نوشتم ... یادداشت روزانه ...نامه ... مقاله ... گزارش ... آمار... صورتجلسه... چندین هزارصفحه‌ای میشه... دستی و تایپی ...
اما دیروز که رفتم شهر کتاب، عین کسی بودم که تازه از یه جزیره پرت و دورافتاده وارد شهری شده که حتی زبانش رو هم بلد نیست. 
باورم نمی‌شد تصویری که از خودم داشتم می‌دیدم. خیلی غریب و حیوونکی بودم...
درست شبیه کسی که از ته قحطی به خوراکی رسیده...

تحریم هر جورش به روح و روان آدم آسیب می رسونه بخصوص وقتی خودخواسته و از روی لجبازی و کمی هم از روی بی‌شعوری باشه.