جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۹۴

فگاهي چقدر فكرداري وحس ميكني چقدر دستهايت از لمس فكرهايت دورند
و مي ترسي
اگربيدارباشي ازترسهايت فرار ميكني اما در خواب چاره اي جزتسليم نداري
ديشب خواب ديدم زلزله آمده و من درآسانسور بودم
زندگي انگارهمين است
تو آسانسور را ميسازي كه ماشين خيالت را از چيزهايي راحت كند ودرست درهمان لحظه يك زلزله مي آيد وباهرچه درذهن توست تقابل مي كند
به همين راحتي
دركسري ازثانيه
بي هوا
يهو
انكارنمي كنم كه ترسيده بودم
ازتنهايي و ضعف خودم بيشتر از هرچيز ديگر
امالحظه بعد تمام ذهنم را حضور كساني پركرده بود كه دوستشان داشتم
دوست داشتن نجاتم داد به همين راحتي
و ترسم را بُرد.