یکشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۳


اين روزها ميانه ام با همه خوب است.
مي خندم؛ ساكتم مثل هميشه.
آرامم و دقيق؛ درست شبيه عقربه ساعت بلوري روي ميزم.
صبح ها
تقويمم را مرور مي كنم؛ قرارهايم، نامه هايم، يادداشت هايم، واژه هايم را.
عصرها
تا خانه پياده مي روم؛ راه كج مي كنم از ميان زمين بازي بچه ها.
بهانه نمي خواهد بوييدن دست ها و موهايشان.
گاهي اگر بخت يارم باشد، كوچولوي ماجراجويي روي پاهايم مي نشيند، يك دل سير تاب بازي مي كنيم.
و من ميان خنده هاي مست كننده اش
يادم مي آيد كه چرا من ياد گرفتم بادكنك باد كنم، قايق كاغذي بسازم، دنبال توپ بدوم يا به اردك ها غذا بدهم.
و اما شب ها...
كاري به كار خواب هايم ندارم
تسليمم و همراه
از بهشت تا جهنم مرا مي برند و برمي گردانند و من تنها به تقويم فردايم فكر مي كنم.
همه چيز اين روزها خوب است
همه چيز
جز من