چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۲

گاهي وقت‌ها كه شب که سرمو رو می‌ذارم رو بالش، یه لحظه به خودم می‌گم: 
«می‌شه صبح که پا شدم ببینم اینا همه‌ش یه خوابه؟»
خيلي وقته كه ديگه شبا با لذت نمي خوابم. اگه خوابي هم باشه، با رضايت من نيست. 
يه مشت تصوير پشت سر هم ... يه مشت سايه ي حرافِ پر از همهمه... نمي دونم؛ نمي دونم چرا شب كه مي شه، اينا يادشون ميفته كه حرف نزده دارن!!! انگار تو سرم شب چهارشنبه سوري راه انداختن...

گاهي وقتي دارم خودمو آماده مي كنم كه به زور چند دقيقه بخوابم، به خودم مي گم كاش بشه فردا همه چیز فرق داشته باشه... اصلا زندگی اینی نباشه که تا حالا دیدم و شناختم... صبح ولی باز هیچ‌چی هیچ فرقی نکرده. زندگی، آدم‌ها، كار، شركت...خودم، هیچ‌کدوم هیچ فرقی نکردیم. دوباره باید از جام بلند بشم... برم سراغ همين بازی تکراریِ بی‌هیجان، مثل همیشه.