جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۹۲

برام پسته فرستاد.
چند روز پيش بهم گفت كه مي خواد اين كار و بكنه.
پسته باغ خودشون بود.  بهم مي گفت معني نداره من اينجا پسته بخورم و تو نخوري
يا يه همچين چيزي
امروز يكي از دوستاش برام آورد دم خونه.

دلم گرفته.
دلم گرفته چون نمي دونه من چي رو حس مي كنم و منم كه مي دونم احساسم چيه، هر لحظه بايد به روي خودم نيارم كه چيو مي دونم

لحنش باروزاي جنجالي چند وقت پيش يه كم فرق كرده... يه كم مهربونتر... يه كم محبت آميزتر
اما اينم آرومم نمي كنه.

كاش بهم زنگ نمي زد. كاش دوباره نميومد سراغم.  كاش تمومش مي كرد.
كاش واقعاً تمومش مي كرد.

دلم مي خواد فقط يه كم بنويسم كه آروم بشم. نمي دونم چي تو اين جمعه هاست كه انقدر آزار دهنده است... هم سكوتش، هم شلوغي اش. يه چيزي دائم تو وجودم بهم مي گه:‌خسته اي حواست هست؟ مي دوني داري با خودت چه مي كني؟؟؟
چند دقيقه پيش كه داشتم ظرف هاي شام رو مي شستم، از خودم پرسيدم ادامه مي دي كه چي بشه؟ مي خواي چي به دست بياري؟؟؟ وقتي داري به چشم مي بيني كه تو رابطه تو هم فرار هست و هم بي تعهدي... بس نيست؟؟؟ وقتي مي دوني و باز ادامه مي دي؟؟؟
فقط يه جواب به خودم دادم. اينكه: مي خوام مطمئن بشم كه من اشتباه نكردم. مي خوام يه نفر بهم بگه كه من جايي تو اين رابطه تقصيري نداشتم. من اين رابطه رو به اينجا نرسوندم كه حالا فقط تنهايي واسم بمونه و بغض و اينكه نمي تونم به كس ديگه يا يه رابطه ديگه اي فكر كنم.

فقط همين.