شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

حوصله ندارم زياد روده درازي كنم. اين روزا رو ترجيح مي دم در سكوت بگذرونم. شايد براي اين حالت دليل داشته باشم و شايد هم نه؛ ولي خوب حسي هست كه الان دارم، چه ميدونم؟ شايد فردا اصلا نباشه. معتقدم تنها شباهت خوشبختی و بدبختی اینه که هر دو بی موقع پیداشون می‌شه. تو اين اوضاع اگه دل و دماغ نداشته باشيم كه... ديگه تكليفمون مشخصه.
يه بار يكي برام اينطوري نوشت كه:
"یه وقتایی نمی شه کاری کرد جز اینکه بشینی و نگاه کنی، یه وقتایی واقعا نمیشه کاری کرد باید دستهاتو بزنی زیر چونه ات و همینطوری که چایي رو آروم آروم میل می کنی نگاه کنی و اندکی که نه مقداری زیادی هم امید بریزی توی دلت که یه روزی یه جایی همه چیز اونطور که تو میخواي می شه"
...
خوب‌ب‌ب‌...
بهار امسال اينجوري شروع ميشه اما اميدوارم كه خوب تموم بشه.